وقتی بعضی از بچه های کوچیک رو می بینم که با سن کمشون چه ها که نمی کنند و نمی گویند و می کنند
تنم می لرزد از آنکه نکند...
و از زندگی و ادامه ی آن بیزار می شوم...
از مادر شدن ترس وجودم را می گیرد
وقتی مادری را دیدم که از غم فرزندش صداش می لرزید
هیچی برای گفتن نداشتم و نگران آینده شدم...
آه...
نازنین اگر تو را نداشتم
آرامش که هیچ رنگش را هم هیچ!
خوش به حال شب زنده داران شب نیمه شعبان!
مارا هم بدعایید
مخصوصا کسایی که میرن دانشگاه تهران یا مسجد امیر!
نامردا!
ما رو که بردن شهرستون!
خداحافظ
بیچاره دلم...
این روز ها چقدر میگیرد و پژمرده میشود...
آبی برسان یا باریکه نوری...
شاید مرهمی شود شاید...
لااقل تسکینی...
برسان
این رسمش نیست...
در مراممان این نبود!
الهه.ی
بازی نکن خواهش می کنم
با دلم بازی نکن
این روزها
خ د ا یی ت را به رخم می کشی
و ب ن د ه نبودنم را!
بنده بودن!
چه واژه ی غریبی
آن هم با غین از نوع غلیظش!
کز آن باید شکر برآید...
اما از من و به ظااهر ب ن دگ ی ام!
چه ها که نمی خیزد!
سخت ترین ظلمم به تو که مرا می سوزاند
درست همین است
نا شکری ام
باور کن عاجزم...
الا لعنه الله علی القوم الظالمین...
الهه.ی
پ.ن: مسائلی پیش آمد و فهمیدم که باید شکرش را کنم اما عاجزم و حیران!
پ.ن: دعا چیز خوبیست! باور کنم
الا ای چاه یارم را گرفتند...
گلم-باغم- بهارم را گرفتند
میان کوچه ها با ضرب سیلی
همه دار و ندارم را گرفتند . .
پ.ن: در این روزهای عید ناجور دلم هوای مادر را کرده...
هوای
مادرم...
بزرگواری می گفت:
عزیزه
منتها با دوستاش یه کم رفتارش عاشقانه تره
گاهی عاشق کشی می کنه
گاهی حال دوستاشو می گیره
ببینه کی ولش می کنن
وقتی می مونن و نمی رن دیگه عزیزشون می کنه
پیش خودش و پیش خلق ش
به همین سادگی هم در لفظ و هم در عمل!
سلام
امام علی چه خوش فرمودند: اگر فکرت را به کاری مشغول نکنی او تو را با ... مشغول می کند. فکر می کنم این روز ها به شدت نیاز دارم که خودم رو درگیر کار کنم! درس، کار، رانندگی! و... تا راحت تر بگذرد و با آمدن دانشگاه ها وقت سر خاراندن هم از ما گرفته شود... کلی کار عقب مونده دارم برای انجام دادن فقط کمی همت لازم است تا چاشنی کنم... اصلا حالتی رو که دارم دوست ندارم... دو تا زبان برنامه نویسی باید یاد بگیرم، دو تا از درسای تخصصی ترم دیگه ام رو باید تا جای خوبی پیش ببرم، کارای دفتر و... هم هست. دلم می خواد زودتر از این وضعیت خارج شم و دوباره مثل قبل باشم... زمان می خواهد دلم تا کنار بیاید زمان می خواهد تا باور کنم آنچه شنیدم و دیدم... تا باور کنم که ...! نمی دانم... فقط می دانم باور و پذیرشش سخت است...شاید اصلا نتوانم بپذیرم... خودم را سپردم به خود خدا، حضرت زهرا... شهدا...حبی که نباید از دلم بیرون کنند و بغضی که نباید هم همان...
خدای من در اینکه تو خیر مرا می خواهی و خود رهنمون گر من هستی، تردیدی ندارم... مانند همیشه خودم را به تو میسپارم بی آنکه چیزی از تو بخواهم و تنها راضی به قضا و قدر تو خواهم بود...خودت خیر مرا در بهترین ها قرار بده و از آنکه لحظه ای تصور کنم مدبر امور منم! مرا در امان نگه دار. همیشه در صفاتت قشنگ ترین صفت برایم همین مدبر بودنت بوده است پس خودت تدبیری بر این حالم بیندیش و بهترین ها را رقم بزن که الهی و ربی من لی غیرک. از آن مهمتر آنکه کمکم کن تا تدبیرت را هرچند به ظاهر بر خلاف دلم بود و آنچه تصور و عقل ناقصم درک میکرد بی چون و چرا بپذیرم... خدای من لاتکلنی علی نفسی طرفه عین ابدا...
سخته...
چقدر حرف نگفته موند...
سخته...
روزای سختیه...
کمکم کن...
الحمدلله فی ما وقع!
پ.ن: پست قبلی یادتان هست؟! کربلا بود و هنوز حیران که ما را می برند یا نه! آخه تو ذخیره هام! احتمالش کمه ... دعا بفرمایید...
اگه جور بشه یه شیرینی طلب من دارید
بمونید تو خماریش تا وقتی درست شد بگم چی بوده...
دعا بفرمایید لطفا!
یا زهرا س
پ.ن: لحن کاملا خودمانی بود و نه بی ادبانه و جسارتانه!به خود نگیرید!