سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

ما بی معرفت نیستیم!



"بسم رب الشهدا"

من: به به، سلام فاطمه جان، خوبی شما؟

فاطمه: سلام. الحمدلله، شما چطوری؟ چی کارا می کنی؟

من: شکر. هیچی مثل همیشه درگیر این تمرینای فیزیکم، حل کردی؟

فاطمه: نه خیلی سخت بود. چند شب هم هست کم خوابیدم، دیگه نشد....

من: چرا خب کم خوابیدی؟ هم اتاقی ها اذیت می کردند؟

فاطمه: نه، واسه این کارای تدفین شهدا.... چهارشنبه شب هم که وداع بود، تا ساعت یک شب پیش شهدا بودیم...

من: چی؟ وداع؟ یعنی چی؟ وداع با کی؟ شهدا؟ چی داری میگی تو؟؟؟

فاطمه: بابا وداع با شهدا دیگه، مگه خبر نداشتی؟! شب قبل از تدفین شهدا رو آوردن تو خیمه ها، تا نیمه شب هم بودند، همه ی بچه ها پیششون بودند و مشغول مناجات...

بی اختیار اشک در چشمانم حلقه می زند، دستانم می لرزد و دلم... می خواهم فریاد بزنم، فغان کنم، فقط بگویم چرا؟ مگر می شود شهدا بی معرفتی کنند؟ یعنی این قدر کم لیاقت بودم؟ اونم این شهدا... شهدایی که قرار است چهار سال با آنها زندگی کنم، شهدایی که هر روز به محض ورود به دانشگاه با سلام به آنها کلاسهایم را آغاز می کنم. با دیدن عکس ها دیگر نمی توانم جلوی خودم را بگیرم... دلم می خواست زودتر بروم خانه، در کمال بی ادبی نمی دانم چرا، اما در دلم گفتم: شهدا خیلی بی معرفتید. با دلی شکسته رفتم سر کلاس... 

شهدای دانشگاه

یک هفته بعد:

-         بچه ها عجله کنید. زود باشید، نماز داره شروع میشه.

-         اینجا کجاست؟

-         اینجا پادگان شهید محمودونده.

وضو گرفتم، نماز را خواندم، نماز عجیبی بود. صدای مناجات اطرافیان من را به خود آورد، سرم را که بالا آوردم متوجه جمعیتی شدم که به دور محوطه ای حلقه زده اند و همگی گرم تماشایندو... بعضی عکس می گیرند، عده ای مشغول نوشتن هستندو بعضی فقط مبهوت مانده اند. نزدیک که رفتم نظاره گر سی شهید تازه تفحص شدم، یکی هم ...

پادگان شهید محمودوند

نشستم، خدای من... سی تا شهید در مقابلم بودند درست همون جایی که نشسته بودم... خیلی برام سخته بنویسم از حس و حال اونجا... وقتی عکسای شهدای دانشگاه رو دیده بودم فقط غبطه خورده بودم و افسوس که دریغا، اما حالا نشستم پیششون و دارم باهاشون صحبت می کنم، مثل خواهرشون واسشون...

آقا سید اومد، برامون صحبت کرد مثل شرهانی... قشنگ و دیوانه کننده... و بعد هم روضه ی مادرم، حضرت زهرا(س). حاضر بودم هرچی دارم بدم اما منو از اونجا بلند نکنن، دلم نمی خواست اونجا رو ترک کنم، تازه پیداشون کرده بودم، آخه چه جوری می تونستم دل بکنم و رهاشون کنم... اما افسوس که هیچگاه نمی شود کاری را کرد که دل بدان فرمان می دهد و باید با آن منزلگه عشق وداع گفت، از آنجا آمدیم اما با یک تفاوت، دلم هنوز هم که هنوز است آنجا جامانده است...

شهدا...

نگو که نمی شناسی                پیمان همسنگر دیروز توست

فقط می تونم بگم شهدا بهم فهموندند که ما بی معرفت نیستیم...

پ.ن: ببخشید که دیر به روز شد، دلایل: امتحانای زیاد، فعالیت های دانشگاهی و غیر دانشگاهی، درگیری...! و از همه مهم تر اینکه واقعا از پادگان محمودوند نوشتن سخت بود...

 

 




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir