سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

اردو، شب قدر، خدا، ناشکری و...



سلام

یادمه قدیما که توفیقمون بیشتر از حالامون بود یه کلاسایی می رفتیم که استادش می گفت، آدما باید با هر نفسی که می کشند خدا رو شکر کنند، خیلی واضحه ها، اما می دونید گاهی تو زندگی آدم یه چیزایی میشه، یه چیزایی آدم می بینه که بدجور کم می آره، تا چند وقت پیش راجع به پدر و مادرم این جوری بودم. نمی دونستم چه جوری جواب این همه محبتشون رو بدم... اما این روزا جلو خدا کم آوردم بدجور... نمی دونم! گفته بودندا که یه قدم بری طرف خدا ده قدم می آد طرفت ده قدم بری... اما خیلی نفهیده بودمش، درک نکرده بودمش... اما خدایی، خدایی میکنه در حق ماها... فقط کافی کمی به گذشته ات فکر کنی... چقدر دستمونو گرفته...

جاتون خالی ورودی جدیدا رو یه اردو برده بودیم با بچه ها. عالی نشد، اونجوری که می خواستم نشد اما قابل تحمل بود. نگران بودم تا حدودی، اما آدم حال می کرد با خدای خودش... آدمی نیستم که منت بذارم سر آدما یا انتظار تشکر داشته باشم، اما یه جاهایی بچه ها می دیدند نخوابیدم، می دیدند یه لحظه نمی تونی بشینی که همشم به خاطر خود اونا و اصلا کارای اونا بود، اما باز میومدند می گفتند تو به ما محل نمی دی، این چرا این جوریه این چرا اونجوریه... خیلی هاشونم به شوخی می گفتنا اما نمی دونم چرا یهو یه جوری می شدم، شب که همه خواب بودند با خودم فکر کردم خدا از دست ما چی می کشه... این همه چیز به ما داده و میده، همش به خاطر خودمون چه داده هاش چه نداده هاش باز هم تا شب قدری پیش می آد تا فرصتی بهمون می ده که بریم توبه کنیم و بهش بگیم خدا منو ببخش، نفهمیدم.... غلط کردم... راه میوفتیمو کاسه ی گدایی دنیا خواهیمونو جلوش دراز می کنیم و با تمام ناله و اضطرار کل خدایی بودنشو می بریم زیر سوال، به قول رفیقمون زینب خانم کارمون شده بگیم چرا من... اما وقتی که خدا بهت می رسه و همه چی بر وفق مرادته نمی گی چرا من! می بینید انگاری آدما رو تو ذاتشون ناشکری چپوندند. باهاشون عجین شده، چه شب قدر باشه چه عاشورا باشه چه عید باشه و چه...

تو این اردو فهمیدم چه قدر آدمای دور و برم دوست داشتنیند، تک تک رفقای دانشگاه، رفقای قدیمی حتی همین بچه های ورودی که تازه دیده بودمشون... و به خصوص پدر و مادرم ...

گاهی آدم یه کارایی می کنه بهش این حس دست می ده به به الهه خانم ماشالله بزرگ شدیا... اما سریع یه چی پیش می آد که این غرور به خودتو نابود می کنه... انگاری خدا غمش می گیره من بنده اش جز اون به چیز دیگه ای مفتخر باشم، گاهی تو اردو که حال می کردم یه هو این اتفاقات می افتاد... به عنوان یه گوشمالی کوچولو از جانب خدا واسم قشنگ بود گرچه با شرم همراه بود...

خدا خیلی باحاله، قشنگ می دونه هر بنده ایشو کجا بذاره فقط کافیه همه چیو بسپاری به خود خودش... فقط خودش. بدون تکیه به تدبیر خودت ... وقتی این جوری باشی همه ی اون آدمایی که نباید دیگه جلو راهت و تو زندگیت باشند رو از سر راهت بر میداره... حتی اگه تو نخوای... بعد ها هم یه جورایی دلیلشو بهت می فهمونه، و باز هم توی ناشکر کلی شرمنده میشیو یاد شکر کردنت می افتی...

پ.ن: با وجود اینکه بعضی آدما رو خیلی دوست دارم از بعضیا احساس تنفر می کنم شایدم تنفر نباشه، دل رحمم، آدمایی که بهم بدی می کنند رو زود می بخشم به روشون نمی آرم اما نمی دونم...، دلم نمی خواد اینجوری باشم اما دست خودم نی... خطاب امام علی به مالک اشتر: مالک همه را دوست داشته باش زیرا که مردم دو دسته اند، یا برادر دینی تواند یا در آفرینش همانند تو هستند، خیلی ناراحت می شم وقتی از یکی خوشم نمی آد... از کسی که نباید خوشم بیاد خودمم نه بنده های خوب خدا... موافقید؟ انشالله ما هم آدم شیم...

.پ.ن: دانشگام از شنبه شروع شده، ماشالله همه هم بچه مثبت همه ی کلاسا رو پا میشن میان! واسه شنبه تمرین تحویلی هم دارم! اینا رو گفتم که بگم فکر کنم با این توصیفات کمتر به اینجا برسم....

پ.ن: شبای قدر منم دعا کنید..

لعن علی عدوک یا علی

یا زهرا س




بشنوید سخنی از هارت ما!



سلام

صحبت های پراکنده، از همه جا از همه چیز، گوینده: مای هارت!

-اردو جهادی نمی ری ثبت نام کنی؟ دخترا سهمیشون کمه ها، اگه می خوای بری زود برو.

-اردو جهادی. راستش دلم می خواد خیلی هم دلم می خواد، اما کلاس زبان دارم، نمی تونم 4 جلسه غیبت کنم.

-باشه، پای خودت...

مهمونیه، خوش و بش داری می کنی، یهو اون وسطا یکی یه چی داره میگه:

-جدی میگی؟

-مگه من باهات شوخی دارم؟

-واقعا بچه های جهادی رو بردند کربلا؟؟؟

-آره...

تازگیا در مورد خیلی از تصمیماتی که قبلا گرفتم پشیمونم اینم یکیش بود، نگید صلاح بوده نریو این حرفا که حاجی اینا رو از حفظمو بهشون ایمان دارم، اما دل و نمی شه کاری کرد خیلی هم رام عقل نیست، هست؟

دلم بدجور هوای محرم کرده، شاید به خاطر اینه که نمی تونم برم هیئت، یه جا بود می رفتیم که اونم ازمون گرفتند افتاد شبا! محرم هم نمی شد برم جایی... گاهی با این کنفرانس های نتی خودمونو سرگرم می کنیم اما باز هم...

رمضون امسال خیلی دلگیره، نمی دونم شاید من دل نازک شدم زود می گیره، اما خب می گیره دیگه! قلپ قلپ جلوت آب بخورند، آدامسشونو یه چرخی بدهند بادشم بکنندو بترکونند... این روزا ما که حرمت خیلی چیزا رو زیر پاهامون گذاشتیم، اینم روش!

جمعه ای ظهر شد، یهو یادم افتاد ای دل غافل امروز جمعه بود... مثل خیلی از جمعه های سپری شده از عمرم حتی یادم نبودم منتظرم... چقدر غفلت... خدا به منو امثالم رحم کنه!

همیشه تو زندگیم عاشق یه زمان های خاصی هستم، اون لحظه هایی از زندگی رو که هیچ کس جز خدا کاری نمی تونه بکنه، هیشکی... آخ که انگار نحن اقرب الیه من حبل الورید رو با سرم بهم تزریق می کنند. تا این لحظه ها هم پیش نیاد که کامل یادمون میره معبودی هستو عبدی واسه بندگی...

------------------

هارت: قلب، دل heart

می گن واسه بقیه دعا کنی دعای خودتم مستجاب میشه، منم دعا کنید...

یا زهرا س

 




دوست دارم دو دنیا...



"بسم رب المضطر بکربلا"

دلم می خواد بشینی جلوم بغلت کنم بگم که چقدر دوست دارم، دلم می خواد واستم جلوت، این قدر برات درد و دل کنم که دیگه نفسم بالا نیاد، دلم می خواد فقط به روم بخندی، اخم نکنی ، مثل همیشه تا خواستم بگم چقدر تو خوب بودی و من چقدر بهت بد کردم بهم بخندیو بگی بیخیال گلم مهم اینه که الان اومدی پیشم داری بام حرف می زنی، دلم می خواد بهم بگی ازت راضی ام، دلم می خواد بهم بگی همون جوری هستی که من دلم می خواد. خدا بشین جلوم کارت دارم...

می گن صدات کنم اجابتم می کنی، خدا از همه بریدم، فرار کردم به طرفت، در حضورت ایستادم بین دو تا دستات... با پریشانی و تضرع، زار می زنم خدا، امید دارم خدا چرا که ان الله علی کل شی قدیر... خدا جون خوب می دونی تو دلم چی میگذره، از ضمیرم آگاهی، هیچ کاریم ازت پنهان نیس. خدا برای حسن عاقبت به تو امید دارم...

می دونی خدا تا حالا به هیشکی نگفتم ذلیلتم، خوارتم، فقیرتم... اما خدای من (مولای یا مولای انت العزیز و انا الذلیل و هل یرحم الذلیل الا العزیز) می دونی خدا ورد زبونم شده خدا بزرگه آخه وقتی مولا علی تو مسجد کوفه بهت می گفت (مولای یا مولای انت الکبیر و انا الصغیر و هل یرحم الصغیر الا الکبیر) آخه دیگه من چی دارم بگم...

خداجونم انگار حس می کنم الان جلوت تعظیم کردم و بهت می گم:

خدا بهت تکیه کردما، خدا حسن توکلم بهت شده مثل یه سایبون بالا سرم که هیچ ما سوی الله ای از پسش بر نمی آد، آخه خدا تو پشتم نباشی کی می خواد ساپرتم کنه؟ یکی مثل خودم؟ نباشه بهتره!

خدا گاهی فکر می کنم از چه جنسی هستی فقط به یه چیز می رسم سراسر نور، احسان ، کرم، بخشش، عفو...

مولای من، سرورم، معبود من، آهای خدا... اگه تو منو عفو نکنی کی می خواد منو ببخشه؟ اگر اجلم نزدیک شد و با هیچی نیومدم طرفت چه کنم خدا؟ خدا آخه چه جوری نومید شم ازت وقتی همه ی زندگیم با زیبایی های حسن نظر تو عجین شده...

میگن قیامت یوم تبلی السرائر، همه ی اونایی که پوشوندی از من بر همه آشکار میشه همونا که پیششون تریپ مذهبی در می کردم...آره همونا که...

خدایا با من آن کن که تو را شاید نه آنچه مرا باید، باز هم به خاطر فضل و کرمت به همچو منی که از جهل و نادانی در لجه ی گناه فرو رفته ام رحم کن، پروردگارم، مهربانم، محبوبم... تو در دار دنیا گناهانم را از تمام خلق پنهان داشتی و حال آنکه من در آخرت به ستاریت از دنیا محتاج ترم... خدا تو دنیا هوامو داشتیو منو جلو بنده های صالحت ضایع نکردی پس روز قیامت هم مرا در حضور جمیع خلایق مفتضح نکن

خدا، میگما اون دنیا منم می بینمت؟ منم به لقائت می رسم؟ الان حتی نمی فهمم این لقا یعنی چی که بخوام به زبون بیارمو طلب کنم...

خدایا جود و بخششت بساط آرزوی مرا گسترده و عفو تو بهتر از عمل من است، ای خدا پس آن روزیکه میان بندگانت حکم می کنی مرا به به لقا خود شاد گردان، ای کریم ترین کسیکه که گنه کاران از او معذرت طلب می کنند...

مرا حاجت روا می کنی؟

حاجتم را رد مکن و دست طمعم را از درگاهت محروم بر مگردان، ای خدای من هرگز به تو این گمان نمی برم که حاجتی به تو دارم و عمرم را در طلبش فانی کردم باز روا نسازی...

پ.ن:  اینی که خوندید ترکیبی از حرف دلم و مناجات شعبانیه بود، ماه مناجات شعبانیه خونا هم تموم شد...نگرانم چشامو وا کنم و چند روز دیگه بنویسم: رمضان الوداع برو اگه سال بعد زنده موندم شاید یه کاری کردم واست!

پ.ن: نوای وبلاگ رو گوش بدید... به یه بار گوش دادن می ارزه، من که خوشم اومد... یابن الحسن ماه رمضون امسالمونم بی تو شروع کردیم آقا... ماه رمضان آمد و دلدار نیامد...

پ.ن: التماس دعا... یا کاشف الکرب عن وجه الحسین... اکشف کربی...دعا... دعا... دعا...

یا زهرا (س)




تمام شد.. غرب هم تمام شد مثل خیلی چیزای خوب دیگه خیلی چیزا....



بسم رب الشهدا

یکی از قشنگ ترین روز های زندگیم بود...

صبح، زیارت امامزاده اسحاق: حس و حال قشنگی داشت... دعای عهد ...

جبهه روح الله: فلانی – بله – برای اینکه به منطقه برسیم باید یه مسافتی رو پیاده بریم – خب؟ - بابا بجنب یه چی آماده کن بذاریم بچه ها گوش کنند که می طلبه...- چی باشه؟- راجع به امام زمان... آره راجع به امام زمان باید می بود... هوای گرم، آفتاب تو سرت ، بالای تپه، سنگر های دست نخورده، سکوت، آرامش، تک و تنها رها شدی تو یه سنگر خودتو خودت... جدا از بقیه و نجوا... یادش به خیر...

اسکان موقتی تا ظهر: چرا حرکت نمی کنیم؟ بابا چه قدر استراحت می کنیم اینجا؟ از شما بعیده ها... – باید بچه ها استراحت کنند، برنامه ی عصر و شب سنگینه...

بازی دراز: پدری که جلوی چشمانش فرزندش شهید شد، فرزند رشیدش با یه عالمه آرزو اما پدر بعد از دو روز دوباره برگشت به قتلگاه پسر... مادری که هر سال به امید یافتن پسر از کرج می آمد و ارتفاعات را بالا می رفت.... پدری که در خواب محل شهادت فرزندش را به او اطلاع داده بودند و خود آمد و فرزند شهیدش را بر شانه گرفت و ...نزدیک ترین محل به دو پایتخت هم بغداد و هم تهران... همانند جنوب پا برهنه بالا رفتن نه رو خاک رو کوه... آل یاسین... دعوای بچه ها سر بلند کردن بلندگوی سنگین، انگاری ایثار شهدا اونا رو گرفته بود، بی خود نبود جا پای شهدا گذاشتن...نوای زیارت عاشورا...

شب، پادگان ابوذر: کپی پیستی از دو کوهه... منتها بی حسینیه شهید همت... بدون حوض...

رزم شب: به بابا برنامه سنگینتون این بود؟ کم کم صدای زمزمه میاد، یکی می گه دعای کمیل داریم، یکی می گه امشب لیله الرغائب... یکی هم اون وسطا گفت بچه ها آماده شید داریم بعد از شام می ریم رزم شب... رزم شب... سوار بر کامیون درست مثل همون ها که تو فیلما نشون می ده... سوار و پیاده شدن با نردبان! رمز عملیات: یا علی ابن ابیطالب... تاریکی مطلق...سنگ های بزرگ نه تخته سنگ جلوی پات... شب آرزو ها در دل شب در پادگان ابوذر... چه شبی بود....

صبح در پادگان ابوذر: واقعا مرز خسروی نمی ریم؟ نه وقت نیست... وقت هست لیاقت نیست...

تنگه ی مرصاد: منافقین کوردل! نامردی... پستی ... شهید صیاد و غم نبودن امثال او...

تهران...!

التماس دعا...

یا زهرا (س)




سفرنامه ی غرب: پاوه. دکتر چمران. امام روح الله. آزادی...



 "بسم رب الشهدا"

شب را در دانشگاه پیام نور پاوه گذراندیم.

 یادمان پاوه

در نگاه اول شبیه جنوب است چه خود یادمان چه آدم هایی که ایستاده اند و با شربت از میهمانانشان پذیرایی می کنند،

 

 اما کمی که تیز باشی به سادگی تفاوت پاوه را در می یابی، آرام آرام از پله ها بالا می روی فانوس های روی پله ها با سربند های یا زهرا یا ابولفضل یا اباصالح المهدی.... روی پله ها نظرت را به خود جلب می کند،

 

 بالاخره می رسی، فقط از بودن شهید همت و دکتر چمران و ...در اینجا می دانی که ناگاه شهدا نظرت را به خودشان جلب می کند...آری مزار تعداد زیادی از شهدا در وسط محوطه...

 

روبرو سنگری است و مقابلش نوشته شده است: دو رکعت نماز عشق...

 

دور تا دور عکس شهیدان کردی بومی و غیر کردی...همه ی بچه ها با دیدن مزار شهدا حالشان دگرگون بود، انگار اصلا در این دنیا نبودند که صدای مردی با این پیام " خانم ها این طرف بنشینید راوی می خواهد صحبت کند" همه را از جایشان بلند کرد...

 

اینجا، پاوه 100 درصد سنی نشین است. حدود 1200نفر از کومله ها و دموکرات ها آمده بودند بالای غار قوری قلعه (نزدیکی پاوه)برای مذاکره با دکتر چمران و مشخص شدن وضعیتشان. قرار بر این بوده است که دکتر برای صحبت پیش آنها برود اما تصمیم آنها خیلی زود عوض می شود و با تعداد زیادشان عزمشان را برای گرفتن پاوه جزم می کنند. من چون با لباس کردی بودم و آنها متوجه پاسدار بودنم نمی شدند هنگامی که به عنوان رهگذر به محل اسکانشان می روم و از تجمعشان می پرسم، بازگو می کنند که قصد حمله به پاوه را دارند... سریع جریان را به دکتر خبر دادم و دکتر با چند نفر به محل اسکانشان رفت و آنها گفتند خودتان تسلیم شوید. آنها 1200 نفر بودند و بچه های پاوه 100 نفر (رزمنده ها به خانه های مردم رفته بودند و به آنها گفته بودند اگر برای ایران نمی جنگید برای دفاع از ناموس خود بیایید که آنها در پاسخ می گویند ما برای دفاع از انقلاب و وطنمان و ناموسمان می جنگیم...و با اضافه شدن محلی ها حدود 140 نفر بودند!) دموکرات ها هم برای نشان دادن قدرت شان به بیمارستان پاوه حمله کرده بودند و همه را قتل عام... دکتر از آنها می خواهد که تا صبح به آنها مهلت دهند.

همه ناراحتن، دولت بنی صدر است و هیچ پیامی از آنها به دولت نمی رسد اگر هم می رسد کسی کاری برای کمک به آنها نمی کند نه نیرو دارند و نه مهمات ... تا این که دکتر از طریقی پیامی را به برادرش می فرستد و از او می خواهد تا آن پیام را به دفتر امام و به دست خود امام برساند.متن پیام: "پاوه در محاصره است، نیرو نداریم، مهمات نداریم، کسی با ما همکاری نمی کند، پاوه دارد سقوط می کند، اگر تا فردا صبح نیرو به اینجا نرسد پاوه سقوط می کند، وضعیت اینجا خیلی بد است و..." هنگامی که پیام به دست امام می رسد، امام این متن را ایراد می کنند: "تعدادی از رزمنده ها در اطراف ایران دچار مشکل شده اند، نیرو و مهمات ندارند، من به شما فرصت می دهم تا فردا صبح همه ی نیرو و مهمات لازم به آنجا فرستاده شود به همه ی نقاط مرزی که نیرو نیاز دارند... هر اتفاقی بیفتد من شما رو مسئول می دانم..." به محض اینکه پیام امام از رادیو پخش می شود دموکرات ها پاوه را ترک می کنند... 

بعد از پاوه به غار قوری قلعه که بزرگترین غار آسیا می باشد رفتیم، واقعا زیبا بود، مانند علیصدر راهش باز نبود که قابل عبور باشد فقط محققان می توانستند بروند... از آنجا هم به سمت سر پل ذهاب حرکت کردیم. در راه در محلی توقف کردیم، محل شهادت شهید شیرودی بود...شب را در خانه ی امام جمعه ی شهر سر پل ذهاب با آب دوغ خیار سپری کردیم. بچه ها از خستگی افتاده بودند به بازی اونم اسم فامیل! بازی از حرف ک بود، یکی از بچه ها اشیا را نوشته بود: کومله پلاستیکی! روی بخاری خاک گرفته نوشته بودند کومله... در راه که اوتوبوس ها خراب شده بودند می گفتند کومله ها لای چرخ های اوتوبوس گیر کرده اند...

پ.ن: لینک متنی که امام فرستادند(برای من خیلی زیبا و صلابت سخن گیرا بود...) http://yaranenaab.persiangig.com/image/pave.link.matneemam.JPG

پ.ن: التماس دعا

یا زهرا (س)




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir