سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

مادرانه



سلام

خوبید؟ من خوب نیستم! بد هم نیستم! عادیم! اونم شاید... خیلی دلم هوای کربلا کرده خیلی، انشالله پست بعدی که می نویسم از کربلا باشه. خانم مادرانه که لینک زیر مربوط به یکی از پستهای وبلاگشونه و باهاشون یه سفر جنوب بودم و دلمم الان براشون تنگ شده می باشند!  از این پست وبلاگشون بدم نیومد... تا حدی حرف دلم من هم بود! خوب بود شما هم بخونید!

http://madarestan.blogspot.com/2009/09/blog-post.html

پ.ن: شرمنده می فرمایید اگر برداشتی نکنید :)




زیر باران



  زیر باران باید رفت...
بی چتر اما!
  خیس ِ باران باید شد...
قطره ها
پر از حرفهای ناگفته هستند...




کربلا- در راه + هتل



بالاخره همان شنبه راهی شدیم...

مدیر کاروان، مردی است از همان نوعهایی که دوستشان می دارم، اهل دل و عقلانی، با صفا و خوش خلق، مهربان و متواضع... با آنکه او را درختی بود پر ثمر، افتادگی ای داشت ز خود مثال زدنی... با نگاهش مرا یاد دختری می اندازد که در ترمینال او را وداع گفت مثل دیگر دخترانی که پدر را وداع گفتند، ولی برگشتند و خود پدر را دیدند نه سری و نه تشتی و نه... سر حال به دیدار پدرانشان شتافتند، بی آنکه خونی از آنها ریخته شود، بی آنکه گوشی و گوشواره ای ... و بی آنکه...
بگذریم! ما را به این حرف ها نیامده است! خودشان در کربلا گفتند زبان به دهان بگیر و هیچ نگو... به کربلا رسیدیم می گویم برایتان...
تلق تولوق های اتوبوس نمی گذارد که بنویسم... نوشتن را رها می کنم و چشم ها را بر هم می نهم، تا شاید آرام گیرد دلی که کنده شده است و افسارش نه دست من است و نه دست او...
........................................................................................................
دوباره فرصتی شده است از برای نوشتن، و اینک می نویسم از آنچه گذشت پیش از انکه بگویم کجاها تا هم اکنون بودم و هستم و خواهم بود، این آخری را البته شایدی است بس عظیم! و گفتن انشالله هم خوب است گویا!
بعد از هیجان زیاد و خداحافظی های چند باره و بوسه بر اشکهای مادر بالاخره راهی شدیم... به سوی منزلگه دوست، وادی عشق، زان جا که هیچ نمی دانم از چرایی اش و چگونگی اش...ساعت ها می گذرند ومی گذرند، لحظه ای به تفکر و لحظه ای به بازی با ریحانه سادات، لحظه ای به غم و لحظه ای به شادی، لحظه ای به بهت و حیرت و لحظه ای دگر به بصیرت و می رویم و می رویم... نماز و شام را در رستورانی بین راهی می خوانیم و می خوریم یا شاید می خوریم و می خوریم و این را برای همچو منی زیاد هم هست و قانع کننده! عکس تقارن های سفر این را تناقض است همان پارادوکسی که از ان قدیم الایام در یاران ناب صحبت شد ز من از برای شما... در این سفر مناسبات می گویم و تقارن های عجیب و از پارادوکس کم خواهم گفت...
مدیر کاروان بعد از 19 بار ذکر بسم الله گفتن، می گوید از اولین تقارن و آنکه امروز شنبه روز سفر است و بی صدقه هم سفرتان بی خطر است، این را راست گفت به عینه دیدم... گفت امروز روز تولد امام حسن پسر لا فتی الا علیست و فردا یکشنبه که روز زیارتی علی شیر خداست، در نجف هستیم... گیج شده ایم، بی خبر از آنکه این تازه شروع تقارن هاست و ...
شب سختی طی می شود، بی خوابی  گرما و عطش، صدای گریه های ریحانه و بی تابی اش باز مرا در خود می شکند به یاد مادری... رباب نام که او را طفلی بود 6 ماهه و سینه ای که شیر از برایش نبود...
سعی می کنم بخوابم...

پ.ن: http://mola133.persiangig.com/audio/monajat.mp3  اینو گوش کنید... دارم می میرم...




کربلا -شروع1



سلام

این ها نوشته هاییست که همانجا در سفر نوشتم البت کمی با دخل و تصرف:

بسم رب الحسین

مرز را رد کرده ایم و وارد اتوبوس عراقی شده ایم، با عبور از مرز شده ام فوران احساسات... انگار نسیمی می وزد ز هر آن کجا که تصور تواند رفت... کربلا، نجف، کاظمین و...نمی توانم ننویسم و علی رغم تلق و تولوق های وحشتناک اتوبوس و خستگی مضاعف شروع می کنم به نوشتن از آنچه تا قبل از این گذشت...تا شاید ملالی باشد بعدها بر نوشتن انچه فردایش می شمردم...

و با دلی پر اضطراب ساک ها را بستم، سعی کردم دل را نیز در آن جای بدهم و بکنم و با خود ببرم... چشم ها خسته اند از بی خوابی های متوالی و انتظار کور کننده و به دنبال پیرهن یوسف ز شفایی و لااقل تسکینی و هنوز بی خبری از انچه در راه است، دیگر توان نیست و معلوم نیست حرکت شنبه است و یا یک شنبه... با هزار امید در صراطی که به نظر باید به سوی ترمینال راهی می شویم. من و مادر... سکوت است در راه، که ناگاه بروز حادثه مرا به خود وا میدارد...بی آنکه بخواهم بر زبانم جاری می شود... تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... آری اجل مهلت بده که بیش از این مرا صبر دوری نیست و چه خوش بود درک این مصرع بعد از عمری زمزمه اش...در آن حادثه تنها دستان مادر را محکم فشردم و بلند فغان یا ابوالفضل سر دادم... آنچه از خود ندیده بودم و چرا حال ابوالفضل نمی دانم...رنگم پریده بود و بی اختیار اشک بر گونه هایم جاری می شد و دیگر هیچ نمی شنیدم نه صدای مادر و نه صدای راننده و عذرخواهی های متوالی اش...فقط دلم می خواست زودتر زمان بگذرد...

نمی دانم، شاید دلم روانه شده بود به سوی خیمه های در آتش شعله ور و ناله های عمو عباس و یا ابولفضل طفلانی همچون ریحانه سادات که این چنین قلبم را آزرد و باز سکوت...

از ریحانه سادات گفتم کودکی که با تمام کودکی اش و چشمان پر از شوقش و خوشحالش و مدام بابا بابا گفتنش با دل بازی می کرد و همسفر کوچولوی کربلایی ما بود...

رسیدیم ترمینال...

پ.ن: سعی می کنم هر روز بنویسم، یا شاید روزی چند بار، باور کنید تا همین جا نوشتن هم برایم خیلی سخت بود... حق بدهید، هنوز مانده تا دوباره به حال و احوال اینجا عادت کنیم و باز همان شویم که بودیم مثل قبل به درد نخور و ...

یا زهرا و یا حسین...




برگشت



سلام

اومدم

می نویسم به زودی از آنچه گذشت

از انچه درآنجا نوشتم و...

یا زهرا س




1



 

 

1

پ.ن: خدا کنه که همین امروز حرکت باشه که دیگه ملالی نمونده! و این یک برای دو روز یک نمونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!! صفر شه دیگه




روز بیخود



همیشه از خرید متنفر بودم و هستم! حتی از دیدن آدمهایی که دارن خرید می کنن هم... چراشم نمی دونم! تا واقعا احساس نیاز نکنم و مامان گرامی دادشون در بیاد که چقدر من در غیابت بخرم برات! هم طرفش عمرا اگه برم!

از مهمونی های فامیلی که هیچ هم کلومی نداری و همش باید ساعت رو نگاه کنی و در و دیوار تا زمان بگذره بعد یواشکی به بابا چشمک بزنی که پاشو بریم تا اینا هم پاشن همیشه فراری بودم و سر رفتنش همیشه جنگ و دعوا!

امروز یا همون دیروز (5شنبه)، از صبح تا دمای افطار خرید بودم و بعدش هم افطاری دعوت! اونم از نوع خسته کننده ترینش

اضاف به همه اینا! رفقا زنگ زدن، گفتن ممکنه اتوبوس شما از اتوبوس اولی جدا بیفته و یه روز دیرتر عازم شید! و این هم به مابقی اضافه شد!

درک کردید چه روز بیخودی سپری شد؟

همین و دیگر هیچ




2



 

 

2




خوشتر...



دل




حلالیت



halal

می گفت اسم همه رو بنویسید، سلامشون رو برسونید که به ازای هر نفر، آقا جواب می دهند: علیک و علیه السلام...

امشب یه دو ساعتی علاف این حلالیت و اسم نویسی بودم! بماند که تقریبا همه گفتن حلالت نمی کنیم! و بری دیگه برنگردی و فلان نثارمان کردند اما حس قشنگی بود... به بعضی ها عقل می گفت نفرست و دل میگفت بفرست، و بعد پاسخ همان بعضی بسیار متحیر کننده و قشنگ بود... حال می کردیم اساسی

قشنگ بود همه می گفتن سلام ما رو برسون...

به اقا امام حسین...

یه سری ها هم شرط حلال کردنشون رو دعا براشون گذاشتن! عمرا اگه دعاشون کنم! منو از حلال کردن می ترسونن! زرشک :دی

 اون یکی می گفت تا قیامت باهات قهر می کنم اگه... یکی دیگه هم زنگ زد و گفت الا ولابد من می خوام بیام!

خداییش آقا به هرکی نیگا می کنم لایق تره خیلی لایق تر... خیلی مخلصیم! درسته که تا اینجاشم برا مثل منی خیلیی زیاده اما تا تهش به دلمون صفا بده... نصفه کاره ولمون نکن

همه جور احساسی رو دارم تو این چند روز تجربه می کنم همه جور! در عین حال هم همه با هم دست به دست یکدیگر دادن به نامردی تا دل ما را ویران کنن! شوق، غم، هجر، بغض، شادمانی، ترس، ترس، ترس، ترس، ترس، استررررررس و...

همینا

دعا

یا زهرا س

 




   1   2   3   4      >

Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir