سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

ته ته(tateh) - اداامه ی سفرنامه ی غرب



بسم رب الشهدا

ارتفاعات ته ته

ته ته

این ارتفاعات و صخره ای بودنشان را می بینید؟ بچه های ما باید تابستان و زمستان از این ارتفاعات بالا می رفتند نه دست خالی! هر کدام با کوله هایی پر، تسلیحات و غذا و آب برای رزمنده ها می بردند، اینجا همه چیز جیره بندی بود، تابستان ها از گرمی شدید و کمی آب، بچه ها ماه ها حمام نمی توانستند بروند و باید بالای ارتفاعات می مانند، زمستان ها 6 تا 7 متر برف روی این صخره ها می نشست و بچه ها از بالا سر می خوردند و میومدند پایین اما برای بالا رفتن... بچه ها بالای این ارتفاعات برف ها را آب می کردند و هم برای آشامیدن و غذا از همون استفاده می کردند، یه بار قار بود هلی کوپتر سوخت به بالای ارتفاعات ببره اما خلبان قبو نکرد، حاج احمد گفت باشه. وقتی خلبان پیاده می شه رزمنده ها سرگرمش می کنند و بچه ها دوباره سوخت ها رو بار می زنند و با غذا ها روشونو می پوشونند... وقتی خلبان به بالا می رسند به او می گویند می دونی بار هلی کوپترت چی بود؟؟؟....

tateh

از این جا به بعد رو اتوبوس ها نمی تونستند ما رو ببرند، سوار مینی بوس شدیم و از راهی که به تازگی ساخته بودند و هنوز درحال ساخت بود بالا رفتیم. همیشه از ارتفاع می ترسیدم یه چی فراتر از ترس! اما نمی دونم چرا هرچی بالاتر می رفتیم بیشتر به پایین چشم می دوختم.. خیره ی شکوه و عظمت منطقه شده بودم... چه قدر زیبا بود، رسیدیم. از ارتفاعات بالا رفتیم. رسیدیم به ته ایران شاید به خاطر همین بهش می گفتن ته ته. روبرومون عراق بود... حکیم کمی از مختصات منطقه گفت، جنوب یه جوری بود با این مختصات ها خیلی حال نمی کردم اما این جا ابهتی داشت و شکوهی که آدمی را مجذوب خودش می کرد... عملیت در این چنین مناطقی... اووه ...

tateh

ته ته

ماموستا

ماموستا

ماموستا(روحانی اهل تسنن)مشغول صحبت شد، با خودم گفتم باز هم...؟؟ ماموستا گفت... اینجا با حاج احمد عملیات های سختی داشتیم، اون ارتفاعات مین گذاری شده است و هنوز هم کسی پاکشان نکرده و اجساد بچه های ما آنجاست... سخنی گفت که دلم تکان خورد: درست است که ما سنی هستیم اما ما شافعی هستیم، ما به اهل بیت محبت داریم، حسین علیه السلام رو دوست داریم.... همه ی رزمنده ها چه شیعه و چه سنی شب عملیات روضه می خوندیم و سینه می زدیم... ما هم حسین علیه السلام رو دوست داریم ما هم عاشق علی ابن موسی الرضا علیه السلام هستیم... بعد از اتمام صحبت های ماموستا روحانی که باهامون بودنهد روضه خوندند و دل بچه ها رو... بالای کوه بود ذکر یا حسین بچه ها خدا خدا کردنا...

حکیم و سخنانش

کرمانشاه و پاوه

جاده بسته است شما حق ندارید بروید... یعنی چی جاده بسته است؟ همینی که گفتم اگه رفتید و هر اتفاقی افتاد پای خودتان است... در راه پاوه ایم و این سخنانی است که شنیدنشان دلمان را به درد آورد. غرب بیاییم و پاوه نریم؟؟؟  با هر تلاشی بود مینی بوس ها حرکت کردند اما چندی بعد با جاده ی بسته شده روبرو شدیم... جاده را با سنگ بسته بودند که از کوه ... خودمونیم من که باورم نشد این ها اتفاقی بوده و ... حاجی افروز سوار سوار موتور شدند و چند لحظه ی بعد لودری برای صاف کردن جاده...  بالاخره حرکت کردیم به سمت پاوه... همه جا حس و حال شهید همت رو داشت... آخه داشتیم می رفتیم پاوه.... شب را در دانشگاه پیام نور پاوه خوابیدیم....

حس و حال بچه ها....

پ.ن: عیدتون مبارک، اللهم عجل لولیک الفرج

پ.ن: دیروز وبلاگ ما هم یه ساله شد!

پ.ن: به دلیل زیاد بودن عکس های این ژست بقیه ی نوشته ها رو آرشیو کردم می تونید از اونجا قبلی ها را ببینید...

یا زهرا (س)




باغ شهید صالحی... دزلی...



"بسم رب الشهدا"

3شنبه 18 تیر ماه 87

دزلی

دزلی

دیگه داد راننده اتوبوس ها در اومده، چرا هیچی به ما نمی دید؟ چرا حواستون به این که ما هم باید بخوابیم نیست... نمی دونم چرا بچه های ما اینجوری بودند، حتما بازم اونی که دلیلشو نمی فهمه منم و الا مشکلی نیست! حاج آقا افروز اومدند مشغول صحبت شدند، خیلی یادم نیست چی گفتند چون جز من بقیه هم خواب بودند! کاری کردیم که دیگه نیومدند تو اتوبوسمون(دو نقطه دی!) پیلده که شدیم، گفتند اینجا دزلی است... جدی جدی ما اومده بودیم دزلی. همونی که از عملیات سختش تو کتابی خونده بودم، عملیات لا یمکنی که به خاطر کوهستانی بودن منطقه انجام شده بود. باز هم حکیم با دستانش حرکت رزمنده ها رو نشون می داد می گفت بچه های ما از اینجا رفتند اونجا از اون ارتفاعات اومدند پایین بعد... خدایی بعد مسافتی که ازش صحبت می کرد فوق العاده زیاد بود آما انگار دو قدم بیش نبوده است... در آن گرما...و در آخر هم باز از حاج احمد سخن راند.

دزلی

باغ شهید صالحی

هنوز صبحونه بهمون نداده بودند که ما رو سوار اتوبوس ها کردند، رسیدیم به یک باغ بسیار بزرگ و سرسبز، حکیم: آقای خامنه ای امده بودند اینجا، آن زمان حاج احمد فرمانده ی کل اینجا بودند. آقا می خواستند برگردند که حاج احمد رو به ایشون می کنند و می گویند، شما به اجازه ی چه کسی آمدید و حال دارید با اجازه ی چه کسی می روید؟ شما فعلا در همین باغ می مانید، من فرمانده  ی اینجام و وقتی می گویم حق ندارید بروید یعنی نباید بروید، چند لحظه ای نمی گذرد که درست در همان مکانی که قرارا بود برای بازگشت به تهران از آن بروند بمبی منفجر می شود و تیر اندازی و....

خانمی اومدند وبا گرمی خاصی مشغول صحبت شدند و از سفر اخیر آقا به این منطقه گفتند... مردی هم با لباس کردی در سویی مشغول صحبت شد با دلی پر از درد و ...از 6 ماه اسارتش در الرمادی می گوید، الرمادی که کم از ابوغریب ندارد! از شکنجه های ممتدی که از صبح شروع و تا شب...از شهید ابوترابی می گوید که عراقی ها از شکنجه ی او خسته سدند و وقتی یکی از آنها به گوشه ای برای استراحت می نشیند ایشون شلاق رو بر میداره و می گه بلند شو بزن و الا توبیخ می شی... از آن پس آن عراقی به دیوار می زند و از او می خواهد که تنها سر و صدا کند...

باغ شهید صالحی...

راستی این خانم و آقا سنی بودند.

راهی ته ته می شویم...

یا زهرا س 




یا زهرا جان



ساعت ?? صبح ?/?/?? :‌مادر و داداش ?? ساله فوت کردن و برادر زاده تو کماست ...

نمی دونم چی بگم، هیچی ندارم بگم جز ناراحتی، غم وجودم رو گرفته و چشمانمان بارانی... یا علی ابن موسی الرضا... حرفی نیست جز زمزمه ی الهی رضا برضائک... صبرا ....

خداوندا بهشون صبر بده....

 

http://montazer-kochak.persianblog.ir/

وبلاگ منتظر کوچک:

سلام

روز آخر اردوی مشهد  بود تو اتاق نشسته بودیم ..

من بودم ،محمد بود ، حسین بود ، حامد بود ، رضا بود ، حسام بود ، و ...

می گفتیم و می خندیدیم .

محمد از برادرزادش گفت ،

محمد گفت خونمون که میاد یه 2-3 دوری دور خونه می زنه بعد میاد می شینه و همه خندیدن

شب می خواستیم برگردیم

من به محمد گفتم حالا که خانواده تون اومدن بمون با اونا برگرد ..

ماشین جا نداشت ...

محمد نرفت با اونا .. محمد با ما اومد

خانواده دیروز از مشهد برگشتن ..

تو ی نزدیکی شاهرود ماشینشون چپ می کنه ..

الان مادر بزرگوارشو ، داداشش که 12 سالش می شه و با همین برادرزاده ی شیرینش که ?-? سالشه .. تو حالت اغمائن .. تو  حالت کما هستن

فقط بلد بگم دعا کنین .. هر جور که می تونین و بلدین .. هر جور .. فقط دعا کنین

الان من و حسین و حامد و رضا و حسام  و ... دیگه چشامون خیسه ، الان فقط از خدا یه چیز می خوایم ..

 

پ.ن : محمد (حریم یاس )‌ : www.harimeyas.parsiblog.ir

پ.ن : ما تو زیارت وداع امام رضا خیلی چیزا بهش گفتیم .. خود آقا می دونه

مهدی جان طوفان زده  ایم ، به دادمون برس تو رو به جدتون مولامون محمد مصطفی ( صلی الله علیه و آله ) قسم  ، به   مادرتون زهرا (سلام الله ) ، تو رو به پدرتون رضا (علیه السلام) قسم ، تو رو به عمه ی بزرگوارتون عمه زینب ( سلام الله علیها )  ...

 نجاتمون بدین آقا از این مضطری ..

 **************

پ. ن ساعت 11 صبح 8/5/87 :‌مادر و داداش 12 ساله فوت کردن و برادر زاده تو کماست ...

دوستان مطلبی که در پست قبل گفته شد پابرجاست، برای شادی روح عزیزان از دست رفته و طلب صبر برای بازماندگان... هرکی هست بسم الله...منتظر اعلام جز ها هستیم

اینجا در نظرات جز ها را اعلام کنید، جز های 30 و 8و 9 و 10  و 18 رو عزیزان لطف کرده اند

پ.ن: امشب راهی مشهدم.... حلال کنید و دعا کنید بهره ای ببریم...نایب الزیاره ی همه ی دوستان خواهم بود با دلی غمگین و .....یا علی ابن موسی الرضا...

یا زهرا س

 




باید به روز می کردم اما ......دوستان خواش می کنم دعا بفرمایید...



بسم رب الشهدا

باید به روز می کردم اما ......

:::::::::::::::::::::::::::یا من اسمه دواء و ذکره شفاء::::::::::::::::::::::::
با عرض سلام خدمت دوستان گرامی
متاسفانه ساعتی پیش  با خبر شدیم خانواده برادر عزیزمان محمد کمالی( وبلاگ حریم یاس) در راه برگشت از مشهد مقدس دچار سانحه شدند و الان  مادر گرامیشان به همراه برادر 12 ساله و خواهرزاده 5 سالشون در کما هستند.
عاجزانه تقاضامندیم برای سلامتی خانواده این دوست و برادرعزیزمان  دعا بفرمایین.
 دست به دعا بر می داریم و از خداوند متعال، شفای همه مریضای اسلام و مخصوصا خانواده آقای کمالی را خواستاریم.

«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»

 

وبلاگ (حریم یاس)     http://www.harimeyas.ir

بدین منظور و با توجه به این موضوع که برکت دعاهای دسته جمعی  به مراتب بیشتر است و  موجب تسلی دل و اطمینان خاطر هرچه بیشتر برادرمان خواهد شد اقدام به برگزاری ختم قرآن و صلوات دسته جمعی برای بهبود هرچه سریع تر خانواده ی این بزرگوار نموده ایم، دوستان لطف کنند با نیت سلامتی امام زمان و بهبود حال خانواده ی آقای کمالی آمادگی خود را با گذاشتن نظر در قسمت نظرات وبلاگ یاران ناب (www.yaranenab.ir) اعلام کنند تا جزئی که باید بخوانند به آنها اطلاع داده شود.

علاوه بر این با مدد دوستان بر آن شدیم که فردا یعنی 27 رجب ( چهارشنبه 9مرداد)  در هنگام اذان مغرب با قرائت دعای فرج و ختم 313 صلوات برای سلامتی امام زمان(عج) و خانواده ی آقای کمالی همه با هم دست به دعا برداریم، انشالله که به زودی زود خبر سلامتی ایشان را دریافت کنیم. انشالله

دوستان لطفا سریع تر خبر دهید. تا ختم قرآن را آغاز کنیم.

 توکل به خدا- یا زهرا س

 




ما و نمگ گیر شدنمون... ما مهمون نوازی خانواده های شهدایی که سنی.



بسم رب الشهدا

راستش تو این سفر بچه ها به طور مداوم گرسنه بودند، چیز درست حسابی نمی خوردیم، یا بهمون نمی دادند یا به خاطر پیچ و خم های زیاد جاده، بچه ها نمی تونستند چیزی بخورند، عطش وصف ناپذیر همیشگی رو هم بهش اضافه کنید. تو همین حال گفتن که قرار است خانه ی دو شهید برویم... همه صداشون در اومد. فاطره(یکی از رفقا یا به قول خودش سید اولاد پیغمبر) گفت غصه نخورید الان می ریم خونه ی شهید، مادر شهید یه قاچ هندوانه بهمون می ده حالتون جا می آد، همه بهش گفتند برو بابا... دلت خوشه حاجی!

رسیدیم به خانه ی شهید اول، خانه ای محقر و بسیار ساده.. پسرشان داراب مشغول صحبت شد، دردهای بسیاری داشت از کم محلی مسئولین، از طعنه های هم محلی ها، از پدر، از عمو و 18 شهیدی که ایل و تبارشان داده اند، از ادعای جالبش که سه دانگ ایران به نام آنهاست...

نوبت خانه ی شهید دوم شد، حکیم گفت اگه عجله کنید خانه ی شهید دیگری هم می رویم! هر کدوم از بچه ها رنگ چهره اش به یکی از رنگ های رنگین کمان در آمد... نیلی، آبی، سرخ، ارغوانی... رسیدیم به خانه شهید، متاسفانه اسم شهید را به یاد نمی آورم شاید مدنی فر یا ارجمندی... خانم خانه با کل بچه ها که حدود 90 نفری می شدیم سلام احوالپرسی کرد، گرمی صاحب خانه همه را مجذوب خودشان کرده بود، مرد خانه از پدرش گفت، پدرش همیشه آماده ی رزم بوده ... سمت راست پیراهنش عکس امام و در سمت چپ عکس آقا... از گرمی صاحب خونه خستگی داشت از جانمون خارج می شد که خنده ی فاطره نظرم رو جلب کرد... هندوانه... جای شما خالی، بچه ها این قدر در ان خانه احساس راحتی می کردند که هیچ کس حاضر به ترک خانه نمی شد، گفتند باید برویم... که ناگهان مرد برخواست و رفت جلوی در، گفت محال است بگذارم بروید، باید شام بمانید.. فکر کنید؟ 90 نفر آنجا بودیم هرچه داشتند جلوی ما گذاشته بودند و باز هم راضی به رفتن ما نمی شدند... واقعا مهربانی و مهمان نوازی وصف ناپذیری داشتند، یه موقع هایی هست طرف داره تعارف... اما یه ذره در حرفاشون و مهمان نوازی شون ریا نبود...بالاخره حکیم راضی شان کرد که ما برویم خانه ی شهید بعدی، دیگه خوشحال بودیم و با شوق تمام منتظر خانه ی بعدی بودیم، اصلا انگار نه انگار که از خستگی...

نزدیکای خانه ی شهید دوباره سید گفت: آب پرتغال و آجیل می خوام همه بهش گفتند: دیگه داری خودتو... تو اتوبوس حکیم گفت: این شهیدی که می رویم خانه اش: قبل از شهادتش شیعه می شود اما به خاطر تقیه و... خانواده اش خبر ندارند... بهت زده وارد خانه شدیم. مادر و فرزندانش از ما استقبال کردند، مادر خیلی با همه مان گرم گرفت، مهربان بود و خوشحال از این که به آنها سر زده ایم، پسر بزرگ خانواده دکتر بود از دانشگاه شهید بهشتی، شاید بی انصافی باشه اما با خودم گفتم خب سهمیه داشته است که در همان حین حکیم گفت دکتر از سهمیه اش استفاده نکرده است....(اگر هم استفاده کرده بود حقش بوده است...) ما خانه ی یک خانواده ی سنی بودیم، اما محال بود اگر از قبل می دانستی متوجه شوی. آنها گرم بودند و ما را مثل خودشان می دیدند، یاد سوالی افتادم که یه سال پیش یه بنده خدایی از من پرسیده بود."خانه ی یه خانم سنی بودیم و خانم خانه نان برایمان آورده بود، خودش پخته بود... اون بنده خدا پرسید: اینا سنی اند خوردن مالشان مشکلی ندارد؟؟؟!!!!" و حال من چه دارم می بینم، آنها بی توجه به این که ما شیعه هستیم، هرچه دارند می آورند و آنقدر گرم هستند که دلت نمی خواهد آنجا را ترک کنی... راستی در این خانه شهید مادر شهید ابتدا برای هر 90 نفر ما شربت پرتغال و بعد هم آجیل آورد... فکر می کنم بتونید حدس بزنید چه بلایی سر سید آوردیم... با دیدن آب پرتغال ها همه به حدی مشغول شدند که صدای هم زدن شربت ها از صدای پسر خانه که مشغول صحبت بود بالا رفت و ناگهان جمعیت منفجر شد...

باز هم می گویم آنها سنی بودند... همان ها که تا قبل از این سفر آنها را بی ارزش می پنداشتم، اما آنها خیلی بهتر از بعضی از شیعه نماها بودند...

دیگه کم کم از رو رفتیم و راضی به ترک خانه ی آن بزرگواران شدیم...

شب برای خواب گفتند باید از این کوه بالا بروید، ساک هایتان را تویوتا می آورد، شب بود، کوه بود... خستگی.. تشنگی... وقتی به بالا رسیدیم، کمی و فقط کمی از رنجی که رزمنده ها کشیده اند را درک کردیم.. آنها با کوله های سنگین و ما با فراق بال، آنها زیر تیر دشمنان و ما با آرامش، آنها با خستگی که با خستگی ما قابل مقایسه نبود و ما...، زمین پر از خار بود... آنجا حتی عقرب بود و پشه هایی که از روی لباس نیش می زدند...

 صبح در محل اسکان شب دوم

جالب است، صبح که می خواستیم برگردیم ما را از یه جاده ی صاف آوردند... گفتند می خواستیم تنها کمی مزه ی آن دوران را بچشید...                                                  

یا زهرا (س)




شهید عشق است . شیعه یا سنی نمی شناسد....



بسم رب الشهدا

مسیر...

مرز باشماق و پنج مین

یه دشت وسیع بود، دور تا دورش کوه بود و گوشه ای هم کامیون های بار که فکر می کنم بارشون سوخت و نفت بود...

باشماق و کامیون هایش...

 حکیم شروع به صحبت کرد: پشت این کوه ها پنج مین است، ضد انقلاب ها اهالی این روستا رو تهدید می کنند... آنها هم تسلیم می شوند وقتی حاج احمد به روستا میاد و روستا رو از شر کومله ها و... خالی می کند روحانی شهر را می آورد و به او می گوید لباسهایت را در بیاور، یک سیلی به او می زند و با خشم می گوید: چطور می خواهی جواب خدا را بدهی؟... و به آنها می آموزد که وظیفه ی آنها چیز دیگری بوده است نه... از رزمنده هایی گفت که اینجا پس از مجروحیت و شهادت همراه با بار قاطر به عقب بر می گرداندند تا ضد انقلاب ها متوجه نشوند... از عملیات های پی در پی و تشنگی و گرمای طاقت فرسای این منطقه...

مریوان

دریاچه ی مریوان منظره اش فوق العاده زیبا و دل انگیز است. بچه ها گفتند بعد ناهار مهمون داریم اما برای سورپرایز! نگفتن چه کسی قراره بیاد. با مهر های قاچاقی مون نماز رو  خوندیم.

مهرهای ....

  تو محوطه مشغول ناهار شدیم که سرم آویزان به درخت توجهم را به خودش جلب کرد... یکی از رفقا حالش بد شده بود... با خودم گفتم ایراد نداره، سفر، سفر عشقه دیگه اینا معنی نداره... منتها بنده خدا تا آخر سفر یه هفت هشت تایی از این شیرینی های سفر رو نوش جان کرد!

زریوار

و اما مهمان ما

من دختر شهید بارنامه، از همرزم های حاج احمد و از موسسین پیشمرگان کرد مسلمان.... هستم. کومله ها و ضد انقلاب ها پدرم را در سال 83 از پشت به رگبار بستند و او را در حالی که در مزرعه کار می کرد به شهادت رساندند... بچه ها از او می پرسند مگر پدرت هم اکنون هم فعالیتی داشته؟ و دختر در پاسخ می گوید.. او سعی در بازگرداندن و به راه آوردن اعضای آنها داشت و در خیلی از موارد هم موفق شده بود... بغض زمان جنگ و کینه ی حال... زبان شیرین کردی دختر همگی را جذب کرد... و او باز هم از پدرش گفت اما صدایش می لرزید و با لحنی سرشار از غم بی پدری... بعد از صحبت هایش یکی از رفقا رفت سراغش... انگار به دنبال جوابی برای سوالش می گشت... از دخترک پرسید: ببخشید یه سوالی داشتم، برای شما سخت نیست؟ بارنامه گفت: چه چیزی؟ این که شما شیعه هستید و در مقابل این همه سنی زندگی می کنید... چه جوری می توانید تحمل....؟ که ناگاه بارنامه گفت: من سنی هستم.... بچه ها باز هم پوشش دادند. اما به راستی شهید بارنامه، هم رزم حاج احمد... کسی که فداکاری هایش زبان زد خاص و عام بود سنی بود و او هم مانند همه شهدای شیعه، دلاور و شیر مردی برای ما هست و خواهد بود... ما همه مسلمانیم...

زریوار

از زریوار خارج شدیم و به سمت شهر مریوان حرکت کردیم....

زریوار

پ.ن: امیدوارم حق مطلب ادا شده باشه... و مطالب به درستی بیان شده باشه...

پ.ن: برام دعا کنید... این روزا فقط محتاج دعای شما هستم...

پ.ن: الهی رضا برضاک... صبرا علی طاعتک...

یا زهرا (س) 




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir