سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

نگل و رزگاران!



بسم رب الشهدا

رسیدیم روستای نگل، مسجدی آنجاست که اولین قران خطی در آنجا قرار دارد...

نگل

وارد روستا شدیم، هم ما به مردان و زنان کردی زل زده بودیم هم آنها به ما. همچنان از کردی ها به شدت می ترسیدم... انگار هر آن قراره به ما حمله کنند!!!!!!وارد مسجد شدیم... از پاشویه های محل وضو فهمیدیم که اینجا هم مال ما بچه شیعه ها نیست... اسم عمر و ابوبکر و عثمان و مولی الموحدین  روی دیوار مسجد چشمانمان را خیره کرد. مردی مشغول صحبت بود: چهار قرآن خطی در جهان داریم که توسط حضرت عثمان! جمع آوری شده است... یکی از بچه ها از عمر سوالی کرد، مرد با چهره بر افروخته گفت خانم نگو عمر گناه دارد حضرت عمر! حواسم نبود عکسی که انداختم با فلاش بود... مرد با تمام وجودش مرا دعوا کرد! هنوز صدای دادش تو گوشمه!به روی خودم نیاوردم اما از درون.... نگل-قران  خطی

مسئولمون مدام می گفت بچه ها حواستون باشه چیزی نگیدا! وقتی وقت رفتن بود همین مسئول گفت: بچه ها یا علی حرکت می کنیم... که بچه ها سریع پوشش دادند... آخه مسئول جان مگه میشه بی ذکر علی کاری کرد؟ مگه میشه بی مدد مولا از جات بلند شی؟ ذکر علی عباده...

نظرآباد..

نمی دونستیم کجا داریم می ریم.... تا اینکه وسط جاده می ایستیم... این جا نظر آباد است و مال طایفه ی عثمان نقشبندی و حزب رزگاران(رستگاران)که آداب و رسوم خاص خود را دارن ، قمه می زنند و کار های وحشتناک می کنند، هنوز هم....

نظرآباد

حکیم (آقای حکیم سوری، راوی که همراه ما بودند) به زحمت صحبت می گوید، انگار یاد رفیقانش افتاده است... بالاخره شروع می کند... آری او می گوید... از کمین هایی که رزمنده ها از کومله ها و ضد انقلاب ها در اینجا خوردند، از حاج احمد و درایتش... از پاسدارانی که زنده زنده آنها را مثله(گوش تا گوش بریدن، تکه تکه کردن، قصابی کردن...) کرده بودند و  پوستشان را کنده بودند، از پاسداری که چشمانش را در آورده بودند، از دو پاسداری گفت که یکی فرار می کند اما دیگری را اسیر می کنند، تا گردن او را دفن می کنند و بعد سر و صورتش را ماده ی شیرینی می زنند و او را رها می کنند... بعد دو روز می آیند و به او که دیگر رمقی برایش نمانده تیر خلاص را می زنند... اما پسران عثمان هنوز در این جا هستند و به دنبال اراضی پدر!

حکیم دل پری از آنجا داشت، یاران نابی را آنجا از دست داده بودند، رفقای عزیزش را اینجا به بدترین وضع بدرود گفته بودند...

نظرآباد

پ.ن: دوستان گفتند هر روز به روز بشه مطالب شهید میشه... ما هم طاعت امر می کنیم... اما زود به زود به روز می کنم.

پ.ن: دعام کنید..

یا زهرا س




روز دوم و باشگاه افسران...



بسم رب الشهدا

2شنبه 17 تیر سال 1387

جالبی این سفر اینجاست که بر خلاف جنوب هیچ پیش زمینه ای از جاهایی که قراره ببرنتون نداری، اگه مسئولاتون هم مثل مسئولای ما باشند که حتی خودشون هم نمی دونند کجا قراره بریم و اونجا چه خبره... که دیگه فبها المراد! خب اون بنده خدا ها هم مثل ما دانشجواند دیگه فقط گناهشون این بوده که مسئولیت قبول کردند و مثل من در نرفتند.. بیشتر این سفر رو راوی ها می چرخوندند تا....

با آنکه خیلی دیر خوابم برده بود، اما با صدای اذان از خواب پاشدم شروع کردم به بیدار کردن بچه ها که ناگاه شنیدم "الصلوه خیر من النوم" بی خیال بچه ها شدم و برگشتم ... چند بار موذن اذان گفت و همشون هم مانند قبل بود.. اذان مال ما بچه شیعه ها نبود... بدم اومد... گفتم خوبه والا مملکت بچه شیعه هاست اونوقت ما باید به ساز اونا....اصلا چرا باید اذان اونا پخش بشه و ما همش به گوش باشیم تا بالاخره یکی بیاد بگه الان وقت نماز شماهاست... بیش از پیش از اهل تسنن....

بعد از صبحانه رفتیم باشگاه افسران. مثل جنوب یادمان درست کرده بودند...صدای دعای عهد در آن صبح زود فضا رو خیلی دلچسب کرده بود... به دیوار ها عکس شهید و خاطرات اون زمان و اتفاق هایی که در اون محل افتاده بود رو زده بودند یه کم دیگه که رفتیم رسیدیم به مزار 5 شهید که سه تاشون گمنام بودند... 5تاشون گواه شده بودند و به تو که هیچ کاری واسه این نظام یا نه بهتر بگم حتی واسه خودت نکردی نگاه می کردند... تو هم مثل همیشه جز عرق شرم چیزی برای گفتن نداری.... صدای حاج سعید دلتو تکون می ده... "من کیم .. جامانده ای از راه دور.." آره شهدا منم همونی که می گم شهادت اما کدوم عملم مثل شماهاست؟؟؟ آره شهدا منم همونی که از راه دوری اومدم به امید اینکه یه چیزی گیرم بیاد... چیزی تو کاسم می ذارید....؟؟؟

راوی شروع به صحبت می کنه...فکر می کنم آقای داوودآبادی بودند. از مظلومیت اونجا گفتند، از اینکه بچه های ما هم از داخلی ها می خوردند هم از عراقی ها.. از شهیدی گفتند که همین جا ضد انقلابی ها سرشو زدند و حالا اون شهید اونجا بودو ...

بچه ها بعد از صحبت های راوی دوباره رفتند سراغ شهدا... سفره ی دلشان را باز کزدند اما این بار با حس و حالی دگر... با درک مظلومیت و غربتشان...و مثل همیشه با شرم و سرافکندگی...

هنوز ظهر نشده است و راهی روستای نگل می شویم...

پ.ن: نمی دونم چرا نمی تونم عکسا رو آپلود کنم ... شرمنده...

پ.ن: یه مشکلی واسم پیش اومده برام دعا کنید...

یا زهرا(س)




روز اول و دیدار...



بسم رب الشهدا

دمدمای صبح است.مامان نیست و پدر خواب است، آرام وسایلم را جمع می کنم و به پدر می گویم که من رفتم. از جا بر میخیزد و مرا بدرقه میکند و مانند همیشه تنها می گوید مراقب خودت باش. سوار آژانس می شوم. دیر نشده اما به راننده می گویم می شود سریع تر بروید؟ دلم می خواهد زودتر از این شهر بروم، احساس می کنم خسته ام خیلی خسته... صدای زنگ موبایل من را به خود می آورد. بله؟ سلام.. علیک سلام.. الهه کجایی؟ نزدیکای رسالتم... خوبه، رسیدی بچه ها رو کنار مزار شهدا جمع کن و زیارت آل یاسین رو دسته جمعی بخونید... چشم. پیاده می شوم، ساک های جلوی سردر دانشگاه من را مطمئن می کند که خواب نیستم و بالاخره.... رفتم بسیج: همه مشغولند... یکی کتاب ها را می بندد یکی تو راهی را یکی بلندگو ها یکی وسایل فرهنگی و....

به وعده ام وفا می کنم، بچه ها رو جمع می کنم پیش شهدای گمنام و مظلوم دانشگاه. شروع می کنیم... سلام علی آل یاسین... السلام علیک حین تصلی و ....قشنگ بود، دلامونو آماده کرد...بیش از پیش ما رو هوایی کرد...

دو تا اتوبوس خواهر بودیم با چند تا از آقایون که از همسران بچه ها بودند واسه کمک و دو تا امدادگر و خانمی که از قم آمده بود و مبلغ بود... راستش تا ایشونو دیدم گفتم خدا رحم کنه تا آخر سفر دو دقه نمی تونیم آروم بشینیم و کارمون در اومده، تو همین فکرا بودم که بلند شدند و با بسم الله شروع به صحبت کردند... با صحبت هاشون بارون کوتاهی از اشک رو مهمون صورت های بچه ها  کردند... از جوونی گفتند که بعد از گناه حسرتش اونو ... از پیامبر گفتند که ایشون مسیری را طی می کردند و به محلی می رسند، از شتر پیاده می شوند و مسیر طولانی را پیاده می روند از ایشون دلیل این عملشونو می پرسند، و ایشون در پاسخ می فرمایند که اینجا محلی بوده است که رزمنده ها برای جنگ آماده می شدند و.... از حضرت زهرا گفتند که دست حسنین رو می گرفتند و به محل هایی که در آن خون مسلمین زمین رو گلگون کرده بود می رفتند...

و حال ما هم راهی سفری بودیم که پیامبر و حضرت زهرا (س) بر قداست آن گواه بودند....

مسیر سفر..

ساعت حدود 10 شب است که می رسیم، سنندج است، مرکز کردستان...اتوبوس شهر را می گردد، می دانستم اهل تسنن در این شهر زیادند، در کل شهر حتی یک خانم چادری هم ندیدم... حتی نمی توانم تصور کنم که در این شهر بتوانم زندگی کنم... هر چیزی عرضه می خواد که ...از اهل تسنن خوشم نمی آید، در تمام مدتی که در سنندج بودیم این حس را داشتم بی آنکه بدانم به این منوال نخواهم ماند و... محل اسکان اردوگاه شهید بروجردی است.سفر طولانی شده و بچه ها خسته، اما نمی دانم چرا با اینکه چند شب است درست حسابی نخوابیدم چه به خاطر امتحانات و چه وسایل جمع کردن... هچ رقمه خوابم نمی برد، از طرفی انتظار می کشیدم، سنندج بودیم و قرار بود یکی از دوستان خوبم رو به همراه فرزندش ببینم، از نیمه شب گذشته است، آمدنش برایم ارزش دارد...او هم مهربانی همشهری هایش را دارد، نمی دونم تا حالا برایتان اتفاق افتاده است یا نه... بعضی ها هستند وقتی آدم می بیندشون بدجوری دل آدم رو هوایی می کنند... از خودش بیزار می شود و بهت زده ی خوبی آنها می شود، یه حدیث هست که دیدار علما... نمی دونم چرا این دوستم رو دیدم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم... دیدار با ایشون که بهشون می گم آبجی بهم این مجال رو داد که سفرم رو طوری دیگر آغاز کنم... با تفکر به همه چیز.. آدما، زندگی تو شهری که شیعه مثل طلا نایابه، بچه بزرگ کردن تو همچین شهری، اعتماد کردن، تاثیر گذاشتن رو آدما و.... آن قدر در تفکر به سر می بردم که تا ساعت 3 خوابم نبرد...اردوگاه شهید بروجردی

پایان روز اول...

یا زهرا (س)




از یه اردو اومدم اما فقط یه اردو نبود یه دنیا....



 بسم رب الشهدا

سلام

دیروز صبح از سفر اومدم... فوق العاده سفر سنگینی بود فوق العاده.... از همه لحاظ...سفری که اگه نمی گید این حرفا کلیشه ای شده واسه من یه تولد دوباره بود... یه نگاه تازه به زندگی، به آدما، به اهل تسنن، به شهدا، به جنگ، به جبهه، به خدا، به...

باشگاه افسران، سنندج

 سرتون رو درد نمی آرم، خداوند بهم توفیق داد و با بچه ها خوب بسیج دانشگاه رفتم بازدید از مناطق عملیاتی غرب... خیلی با همه ی سفر هام فرق می کرد، گرچه خیلی ها می گفتن جنوب رو بیشتر دوست داشتند اما برای من غرب یه چیز دیگه بود....

شاید یه جوری باشه که هنوز جنوب تموم نشده، سفر نامه نویسی غرب رو شروع کردم...  که با شما موافقم، اما دلم می خواد تا هنوز تو حال و هوای اون موقع هستم و خیلی قاطی زندگی روزمره نشدم بنویسم تا هم واسه خودم بمونه و هم شما استفاده کنید.

انشالله قصد دارم هر روز به روز کنم، از فردا شروع می کنم و به جز 4شنبه و 5شنبه و جمعه که نیستم قول اینو میدم که انشالله هر روز با یه دل نوشته یا سفرنامه یا نکته ای از غرب به روز کنم.

باشگاه افسران، سنندج

این هم  عکس واسه(راستی حدود 600 تا عکس گرفتم، یه نیگا که انداختم بد نشده، انشالله گلچین می کنم و اینجا میگذارم)

تو این ایام خیلی دعام کنید خیلی....

باشگاه افسران، سنندج

یا زهرا (س)

 




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir