سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

کربلا -شروع1



سلام

این ها نوشته هاییست که همانجا در سفر نوشتم البت کمی با دخل و تصرف:

بسم رب الحسین

مرز را رد کرده ایم و وارد اتوبوس عراقی شده ایم، با عبور از مرز شده ام فوران احساسات... انگار نسیمی می وزد ز هر آن کجا که تصور تواند رفت... کربلا، نجف، کاظمین و...نمی توانم ننویسم و علی رغم تلق و تولوق های وحشتناک اتوبوس و خستگی مضاعف شروع می کنم به نوشتن از آنچه تا قبل از این گذشت...تا شاید ملالی باشد بعدها بر نوشتن انچه فردایش می شمردم...

و با دلی پر اضطراب ساک ها را بستم، سعی کردم دل را نیز در آن جای بدهم و بکنم و با خود ببرم... چشم ها خسته اند از بی خوابی های متوالی و انتظار کور کننده و به دنبال پیرهن یوسف ز شفایی و لااقل تسکینی و هنوز بی خبری از انچه در راه است، دیگر توان نیست و معلوم نیست حرکت شنبه است و یا یک شنبه... با هزار امید در صراطی که به نظر باید به سوی ترمینال راهی می شویم. من و مادر... سکوت است در راه، که ناگاه بروز حادثه مرا به خود وا میدارد...بی آنکه بخواهم بر زبانم جاری می شود... تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... آری اجل مهلت بده که بیش از این مرا صبر دوری نیست و چه خوش بود درک این مصرع بعد از عمری زمزمه اش...در آن حادثه تنها دستان مادر را محکم فشردم و بلند فغان یا ابوالفضل سر دادم... آنچه از خود ندیده بودم و چرا حال ابوالفضل نمی دانم...رنگم پریده بود و بی اختیار اشک بر گونه هایم جاری می شد و دیگر هیچ نمی شنیدم نه صدای مادر و نه صدای راننده و عذرخواهی های متوالی اش...فقط دلم می خواست زودتر زمان بگذرد...

نمی دانم، شاید دلم روانه شده بود به سوی خیمه های در آتش شعله ور و ناله های عمو عباس و یا ابولفضل طفلانی همچون ریحانه سادات که این چنین قلبم را آزرد و باز سکوت...

از ریحانه سادات گفتم کودکی که با تمام کودکی اش و چشمان پر از شوقش و خوشحالش و مدام بابا بابا گفتنش با دل بازی می کرد و همسفر کوچولوی کربلایی ما بود...

رسیدیم ترمینال...

پ.ن: سعی می کنم هر روز بنویسم، یا شاید روزی چند بار، باور کنید تا همین جا نوشتن هم برایم خیلی سخت بود... حق بدهید، هنوز مانده تا دوباره به حال و احوال اینجا عادت کنیم و باز همان شویم که بودیم مثل قبل به درد نخور و ...

یا زهرا و یا حسین...




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir