نمی خوام معلم بچه ام چادری باشه!
به نام خدا
سلام
تو پست قبلی گیرمون هدف بود... یه جورایی حلید. با دوستان کل کل کردیم، به جاهای خوبی رسید... فکر می کنم هیچی مثل فکر کردن جواب نمی ده که فعلا تا این امتحانای ما کلکش کنده نشه وقتی نبید.راستی: ممنون بابت نظراتتون.
چند روز پیش تو اتوبوس نشسته بودم. یه مادری با بچه اش که 7 یا 8 سالش بود سوار شد. کم کم گوشم یه چیزایی شنید که چشام چهار تا شد! مادره داشت با بچه اش دعوا می کرد اما نه یه دعوای عادی... خسته شدم از دستت، آشغالِ... نمی دونم، غصه خوردم، نه به خاطر مادره. به خاطر بچه...یه کم بعدش دلم لرزید، از خدا خواستم هیچ وقت اینجوری کم حوصله نشم که با بچه ام یه همچین رفتاری داشته باشم... همین بچه یه کم دیگه که بزرگ شه جلوی همین مامان در میاد و مامانه وقتی به خودش میاد که دیگه حسابی دیره...خدایا یه لحظه به حال خودمون وا نگذارمون...
مامانم معلمه! کلاس اول ابتدایی! با یه سری شاگرد فنچ و کوچول موچول با نمک...معمولا بچه ها خیلی مامانمو دوست دارند، نامه می نویسند،وقتی نمی ره گریه می کنند و... به هر نحوی می خوان ابراز احساسات کنند... احساساتی که خیلی پاکه و خودم شخصا جز بی غل و غش ترین احساسا می دونمشون. اما جالبه، امسال تو جشن شکوفه ها یکی از مادرا رفت پیش مدیر و گفت من نمی خوام معلم بچه ام چادری باشه! جالبه نه؟ جالب تر از اون اینه که همون بچه فقط به خاطر اینکه یه روز اونم جشن شکوفه ها تو کلاس مامانم بوده خیلی مامان منو دوست داره...اما خیلی جالب بود واسم : نمی خوام معلم بچه ام چادری باشه!!!
تازگیا زیادی رو آوردم به روزانه نویسی! زین پس سعی می کنم مطالب آموزنده تری بدرجیم...!
الهی مُحرمم کن، مَحرمم کن، آدمم کن...
التماس دعا-یازهراس