نماز صبح را به مدد دیر حرکت کردن از ترمینال غرب در امامزاده صالح خواندیم که آن تقارنی دیگر بود زین ره این سفر! حوالی چه ساعتی بود که پا در زمین مهرانی که همچو مناطق غرب برای من بود گذاشتیم را نمی دانم! اما همین مرا و شما را بس که مهران هم جنوب بود و هم غرب... شاید قبل ها نیز گفته بودم که غرب برای من چیز دیگریست و به جنوب نمی رسد و این که مهران هر دوی این بود چه جایی بود...!رفتیم محل اسکان... (اینجا نوشتن را گذاشتم کنار و خوابم برد)
(بار دیگر که شروع کردم به نوشتن:)
حال که می نویسم سه شنبه روزی از سفر ماست، تنها، ساک بسته در اتاق هتل،جسم آماده ی رفتن است و لیک دل را سوزی است جانسوز... برگردیم به مهران و از آنجا بگویم برایتان، از پیرزنی ببخشید شیر زنی که به ما و سفره ی صبحانه اش با کلمات صادقانه اش جان دیگری بخشید، از خوابی که دیده بود و بغضی که به صدام و همچو صدامهایی داشت، از حال و اشک های خواهر شهیدی که در مهران پرواز کرده بود و همسفر ما بود و از هزاران از دیگر که در کلمات نمی گنجید...
(دوستان آمدند و بر هم زدند تنهایی مرا، یا ما را، یا تو را... چه روزیست پر ز ابهام، سخت شده است درکی درستی از حالم! همچو تست های ادبیات ان هم از نوع قرابت معنایی! بگذریم، برگردیم به مهران)
از خواب پیرزن گفتم! می گفت امثر فامیلامون تو همین مهران شهید شدند، همیشه دوست داشتم چشمهای صدام رو در بیارم، یه شب تو خواب دیدمش، بهش گفتم که می خوام چشماهتو در بیارم، گفت چرا و گفتم و گفت این تقصیر من نیست و خدا می خواهد و خواست خداست! برایش تاکسی گرفتم و گفتم به کجا گفت تهران... روز بعد که از خواب بیدار شدم، رادیو گفت که تهران را بمباران کردند...
مهران را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به مرز... چه لحظاتی بود و چه ثوانی ای که سپری می شدند و دل را ...
بعد از بازرسی در مرز و زیارت آمریکایی جماعت و سگ هاشان و کودکی که با سگ می پرید و موجب شگفتی همه شده بود بالاخره رسیدیم... به نجف...
سلام
- سوار تاکسی شد مثل همیشه، اما نزدیک بود فریاد بزنه... دو تا پا رو صندلی پشت بود چشماشو بیشتر باز کرد شاید چیزی دید اما نه... تنه ای در کار نبود...ببخشید خانم نترسید! چیزی نیست فقط دو تا پاست!صدای راننده تازه اونو به خودش آورد، بیشتر که نگاه کردم تازه فهمیدم چی بود و...دو تا پای مصنوعی کنارم بود...به روی خودم نیوردم تا اینکه آقایی که جلو نشسته بود سکوتو شکست و گفت مجروحی...؟ گفت نه تو جنگ زخمی شدم و این واسم مونده و این ماشینو رانندگی، بماند که چقدر سرزنده بود و با دستاش رانندگی می کرد و دو سه تا تیکه گفت: یه سری بردند و یه سری باختند...
- راننده اتوبوس رادیو رو روشن می کنه: خانومه مثل همیشه یادش میفته خوبه تو حرفاش کمی هم یاد بعضیا بیفته! شنوندگان عزیز امروز روز آدمای مهمی نامیده شده! امروز روز شهداست! امروز روز آن در خاک خفتگان است...به نظر خودش خیلی جمله ی با مسمی ای گفته اما غافل از اینکه در خواب خفته منو اونیم نه...
- سرکلاس استاد از کاربرد فلان ابزار الکترونیکی تو جنگ و تانک هامون میگه و پوزخندی کنار لب بچه ها می شینه...اما ادامه می ده و از کارامون تو جنگ می گه و تازه همه گوشی دستشون میاد...
اینا گوشه ای از اتفاقاتیه که بعد جنوب دیدم و دارم می بینم.
چیزی ندارم بگم!
التماس دعا
یا زهرا س
سلام
این روزا درگیر کارای جنوبیم! امتحانا سپری شد، یه خرابکاری هایی کردیم اما انشالله خدا کمک کنه این ترم جبران می کنیم...برم سر همون بحث جنوب...امسال خیلی بیشتر تو حس و حالشم و خیلی بیشتر هم نگران این که اگه نشه چی میشه...خیلی نگرانم...امسال هم دلم یه جور دیگه است هم شهدا دارند با ما بازی می کنند...جاتون خالی هفته پیش حرم امام رضا بودم، دعای کمیل رو کسی خوند که همیشه مدینه النبی می خوند، ترکوند بدجورم ترکوند! اومدیم بیرون به رفیقمون پز بدیم که دعای کمیل زدیم به رگ، نامردی نکرد گفت ما جای بهتر بودیم! گفتم کجا؟ گفت: رو به ضریح...گفتم: خب! گفت حاجتمو گرفتم...از حسادت که بمردیمو هیچ شب هرچه کردیم انگشت شصت پای گراممان را در چش طرف فرو کنیم تا کمی مرحم به زخممان زده باشیم نشد که نشد!
دوشنبه یعنی پریروز تازه امتحانا و تحویل پروه های ما تموم شد یعنی قریب به دو هفته بعد از شروع ترم جدید! کامپیوتره دیگه!جز این ازش انتظار نمی ره، بگذریم که این وسط پی سی عزیزم بازی در آورد و ما رو اندکی پیاده کرد و از کار و زندگی انداخت، دلمان هم دادش در آمده بود و فریاد زن یا علی موسی الرضا دست من و دامان تو... که هر چه کردیم در گوشش نرفت که هی آقا جناب عالی امتحان داری و تحویل پروژه! که نرفت...امام رضا قربونش برم چه صفایی داره...برام وداع با حرمش مثل مرگه و جدایی از نور...جدایی از بهشت...
امروز هم دل مادرمان زده بود به جمکران، توفیق اجباری همراهیشان کردیم، خیلی محشر بود خیلی...زیاد نمی گم از چیزای بدی که دیدم و کفرم در آومد، به قول یکی این الهه همش کفری می شه! اما خدایی کفر شدن هم داشت...یه بنده خدایی که خیلی اوضاع به سامونی نداشت، دید یه عده سر سفره اند دست دراز کرد اما از خودشون اونو روندن... یاد امام علی و پیامبر به خیر!!! گذشت اون دوره زمونه! در راه کمک راننده گرام فیلم دیوار رو گذاشت! خدا رو شکر کردیم که یک بار خام دوستان نشدیم و پول بلیط سینما ندادیم! از سری فیلم های مزخرف فمینیستی بود که خودشونم نمی دونستند دنبال چی اند! یه چیز خوب داشت: تلاش چیز خوبیه!
حرم حضرت معصومه و نیمچه گلزار شهدا و جمکران هم که دیگر گفتنی نیست... جایتان خالی... من که دلم همش جنوب بود...و نگران امسال... به خصوص که رفتنم مثل همیشه نیست...
التماس دعا از نوع خفنش!
یا زهرا س