به نام خدا
واقعا نمی خواستم بنویسم اما نشد یا نه بهتر بگم نتونستم...
اومد خونه، روزه بود، از صبح با بچه های فسقلی سر و کله زده بود، آخه معلم کلاس اول ابتدایی بود، سحری نخورده بود و ضعف داشت کمی سر درد هم که خوابی کوتاه بدترش کرده بود چاشنی حال و احوالش شده بود...
ساعت 4 بود و تا اذان یک ساعت باقی، با بچه ها خداحافظی کرد و رفت... تنها می خواست چند قلم خورده ریز بخرد و بازگردد. بچه ها سفره افطار را آماده کردند اما او هنوز نیامده بود، ساعت 6 شد نیامد...و 7 و او هنوز نیامده بود، پدر خانه که آمد با نبودن مادر خانه، به دلهره افتاد، او هم خسته بود و چیزی نمی خورد، فقط دعا می کرد...نمی دانست کجا برود و دنبال همسرش بگردد...بچه ها کم کم و آرام آرام اشک از دیدگانشان جاری شد، با نفس های عمیق و پنهان کردن چشمهایشان از پدر می خواستند تسلی دل او باشند...پدر مشغول نماز می شود...می خواهند حرکت کنند و به دنبال مادر بگردند، اما نمی دانند کجا بروند...پدر دنبال پسر می گردد چرا که در این شرایط می داند به تنهایی نمی تواند کاری از پیش ببرد و نیاز به پشتوانه ای دارد به یک مرد دیگر... اما پسر را نمی یابد. سردرگم است، نگرانی در چشم هایش موج می زند. مادربزرگ خانه که پسرش را در آن حال می بیند تاب نمی آورد... اما او هم نمی تواند مرحم دل مرد و فرزندانش باشد...با هرصدای زنگ تلفن همه از جا برمی خیزند و نگاه های نگران همدیگر را دنبال می کنند... نه باز هم او نبود...ساعت نزدیک 9 شده...
پدر کم کم می خواهد خود آماده شود و به بیمارستان ها و ...تا شاید از او نشانی بیابد...
زنگ در خانه به صدا در میاید... بچه ها با دیدن مادر بغض های در گلویشان می ترکد و دیگر بی هوا بلند بلند گریه می کنند و خدا را شکر...و پدر مشغول به نماز می شود....
مادر در راه کارش طول می کشد اما تلفنی برای تماس پیدا نمی کند... او هنوز روزه بود و هیچ نخورده بود و در سرما به عشق فرزندانش به دنبال امورات آنها مشغول.
فرزندان می گفتند صدای زنگ در و دیدن روی مادر بهترین و آرامش بخش ترین لحظه ی زندگی بعد از آن انتظار کشنده بود، انتظاری که در ثانیه ثانیه آن آرزوی مرگ خویشتن و سالم بازگشتن مادر را می نمودی...
چقدر در انتظار مولایمان هستیم؟ اصلا منتظر هستیم؟ نگرانی چی؟ آیا در چششمانمان موج می زند؟ آیا از انتظار آنچنان به درد می آییم که بگوییم روحی و ارواحنا فداک... متی ترانا و نراک...جمعه ها یک به یک می آیند و می روند و در پایان هر جمعه با غمی که در دلهایمان می نشیند و دنبال منشا و دلیل آن می گردیم تازه یادمان می افتد که آری امروز جمعه بود... یک جمعه دیگر هم گذشته و مولایمان نیامدند... یک جمعه دیگر هم از عمر من کم شد و جوانی ام رو به اتمام... و ما هنوز سردرگم مشغولیات زندگی هستیم و غافل... منتظر واقعی کجا و امثال من کجا...
همه جا بروم به بهانه ی تو که مگر برسم در خانه ی تو
همه جا دنبال تو می گردم که تویی درمان همه دردم
یا اباصالح مددی مولا یا اباصالح مددی مولا یا اباصالح مددی...
نشوم به جز از تو گدای کسی بوی تو بکشم من به هر نفسی
که تو لیلی من مجنونی همه ی هست من دلخونی
یا اباصالح مددی مولا یا اباصالح مددی مولا یا اباصالح مددی...
اگرم نبود دلی لایق تو نظری که دلم شده عاشق تو
من نالایق به تو دل بستم نکشی دامان خود از دستم
یا اباصالح مددی مولا یا اباصالح مددی مولا یا اباصالح مددی...
دل خود زده ام گره بر در تو چه شود برسم بر محضر تو
به خدا هستی همه ی هستم به تو دل بستم به تو پا بستم
یا اباصالح مددی مولا یا اباصالح مددی مولا یا اباصالح مددی...
امام زمان عج: برای تعجیل در فرج بسیار دعا کنید که فرج من فرج شما نیز هست...
پ.ن: دارم می رم خوابگاه... دعا کنید بتونم پروژه مو بنویسمو به درسام برسم... خیلی کار دارم.
خداحافظ
یا زهرا س