"بسم رب الشهدا"
3شنبه 18 تیر ماه 87
دزلی
دیگه داد راننده اتوبوس ها در اومده، چرا هیچی به ما نمی دید؟ چرا حواستون به این که ما هم باید بخوابیم نیست... نمی دونم چرا بچه های ما اینجوری بودند، حتما بازم اونی که دلیلشو نمی فهمه منم و الا مشکلی نیست! حاج آقا افروز اومدند مشغول صحبت شدند، خیلی یادم نیست چی گفتند چون جز من بقیه هم خواب بودند! کاری کردیم که دیگه نیومدند تو اتوبوسمون(دو نقطه دی!) پیلده که شدیم، گفتند اینجا دزلی است... جدی جدی ما اومده بودیم دزلی. همونی که از عملیات سختش تو کتابی خونده بودم، عملیات لا یمکنی که به خاطر کوهستانی بودن منطقه انجام شده بود. باز هم حکیم با دستانش حرکت رزمنده ها رو نشون می داد می گفت بچه های ما از اینجا رفتند اونجا از اون ارتفاعات اومدند پایین بعد... خدایی بعد مسافتی که ازش صحبت می کرد فوق العاده زیاد بود آما انگار دو قدم بیش نبوده است... در آن گرما...و در آخر هم باز از حاج احمد سخن راند.
باغ شهید صالحی
هنوز صبحونه بهمون نداده بودند که ما رو سوار اتوبوس ها کردند، رسیدیم به یک باغ بسیار بزرگ و سرسبز، حکیم: آقای خامنه ای امده بودند اینجا، آن زمان حاج احمد فرمانده ی کل اینجا بودند. آقا می خواستند برگردند که حاج احمد رو به ایشون می کنند و می گویند، شما به اجازه ی چه کسی آمدید و حال دارید با اجازه ی چه کسی می روید؟ شما فعلا در همین باغ می مانید، من فرمانده ی اینجام و وقتی می گویم حق ندارید بروید یعنی نباید بروید، چند لحظه ای نمی گذرد که درست در همان مکانی که قرارا بود برای بازگشت به تهران از آن بروند بمبی منفجر می شود و تیر اندازی و....
خانمی اومدند وبا گرمی خاصی مشغول صحبت شدند و از سفر اخیر آقا به این منطقه گفتند... مردی هم با لباس کردی در سویی مشغول صحبت شد با دلی پر از درد و ...از 6 ماه اسارتش در الرمادی می گوید، الرمادی که کم از ابوغریب ندارد! از شکنجه های ممتدی که از صبح شروع و تا شب...از شهید ابوترابی می گوید که عراقی ها از شکنجه ی او خسته سدند و وقتی یکی از آنها به گوشه ای برای استراحت می نشیند ایشون شلاق رو بر میداره و می گه بلند شو بزن و الا توبیخ می شی... از آن پس آن عراقی به دیوار می زند و از او می خواهد که تنها سر و صدا کند...
راستی این خانم و آقا سنی بودند.
راهی ته ته می شویم...
یا زهرا س