مطلبی رو چند بار خواستم بنویسم و اما بیخیالش شدم...
فقط یک کلام...
دلم تنگ است و می خواهد سر روی شونه هایی بگذارد و بگرید فقط بگرید...
نمی دانم تا کی این بغض خواهد ماند و چه زمانی با شکستنش مرا رسوا می کند...
اما می دانم و بدان
که چیزی از کم آوردن و بریدنم نمانده است
این را هم می دانم و بدان، دیر بیایی هیچ تضمینی ندارم نه برای خود و نه برای تو
گاهی دعا می کنمو
این دعا هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل جان می گیرد...
و آن این است
زودتر کسی دیگر وارد زندگیم شود و بعد
در قلبم
درست در جایگاه تو سکنی گزیند و جایت را بگیرد
شاید اینگونه از این دل تنگی های بی موقع خلاص شوم...
شاید...
دارم می برم
...
بدان!
گر وصالمان دیرتر از این شود هم من از دست می روم هم...
اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر! ::: پنج شنبه 88/6/5::: ساعت 12:18 صبح نظرات ديگران: نظر