سلام
دلم اساسی هوای امام رضا کرده، این روزا یه حس غریب نه قریب نه همون غریبی ببخشید همون قریبی دارم! که هر وقت اینجوری میشم یعنی: امام رضا دلم واست یه ذره شده...یادمه یه مدت پیش واسه کاری قرآنو باز کردم صفحه 185 اومد، (اگه تنهات گذاشتن خدا واست کافیه...) حالا هروقت تو همون کار، آدما دور و برم جمع میشندو تا دلم قرص میشه یهو همه پراکنده میشند... شما هم فهمیدید؟ خدا از اون اول برام طی کرده بابا با توام می گم فقط خودم، فقط من و تو. چیه؟ چی شد؟ باز یه کم هواتو داشتم لوس شدیا. دلتو خوش کردی به بنی آدم جماعت؟
بعضیا اینقدر خوبند آدم جلوشون اساسی کم میاره، وقتی به اینقدر خوب بودن آدما فکر می کنم و به خودم نگاه می کنم می بینم دارم به مرز نومیدی میرسم درست همون جا که جناب شیطان می خواد، ناامیدی از رحمت خدا...
یه بنده خدایی گفت: عجب (ojb) یا همون خود شیفتگی یا عامیانه تر بگم، حسی که پیش خودت وقتی یه کار توپ و خدایی می کنی بهت دست میده و همچین با خودت حال می کنی، غافل از اینکه یکی دیگه داره اون کارا رو پیش می بره، خلاصه این عجب این قدر نجسه که با نجس پاک میشه! یهو می بینی ای دل غافل دو روزه نماز صبحات داره قضا میشه... خودتو پیدا می کنی درست تو حالی که با یه نامحرم رابطه داری! نتایج عجب هستند...
راستی همین آدم باحال راجع به اون نماز صبحه یه چی دیگه هم گفت که وقتی شنیدم شدیدا به یه دیوار احساس نیاز کردم تا کلًمو بکوبم بهش! فرزند امام دیدن پدرشون به شدت دارند گریه می کنند و اشک می ریزند، از مادرشون سوال کردند که چی باعث شده امام این طوری گریه کنند؟ مادر بزگوارشون می گند: امام هر وقت زمان نماز شبشون دیر میشه و نمازشون کمی به تاخیر می افته...
همینا دیگه! خیلی محتاج دعا هستم، همه چی قاطی پاتی شده...
دعا...
یا زهرا س
بسم رب الشهدا
درست تو جاده های سنندج ماشینشو منحرف می کنند و اونو به ته دره میندازند، کسی امیدی به زنده ماندنش ندارد و تنها برای بازگرداندن جنازه اش به مادرش به پایین دره می روند و جنازه را می آوردند، همه ی گمان ها به بطلان می روند، او زنده بود... با تنی مجروح، دنده های خورد شده و در حالت اغما...
من باید فرزندم را ببینم، می فهمید؟من مادرم...لااقل بگویید که اوزنده است یا مرده؟ نه... اینطور نمی شود، مثل اینکه شما ها حالیتان نیست...معنی کلمه ی مادر را هم نمی فهمید، می گویم من باید او را ببینم....
مادر به بخش آی سی یو میرود وفرزندش را همچو جنازه ای تکه تکه شده با قلبی تپنده در میان آن می یابد...مادر یک تنه از بچه اش پرستاری می کند، زخم های جگرگوشه اش را ضدعفونی می کند...بعد از چند ماه مراقبت او به هوش می آید و حالش خوب می شود... اما باز هم قصد سفر می کند...
پسرم، تکلیف از تو برداشته شده است، بمان و استراحت کن... نه مادر جان وقت ماندن نیست...
باز هم زخمی می شود و او را برمیگردانند، این روال چندین بار و مکررا تکرار می شود تا اینکه شیمیایی میشود... اما همچنان وداع گوی جبهه ها نمی شود، گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نیست، هیچ کس نمی داند که او چه دیده که اینگونه بی قراراش کرده...
می خواهم برایتان از 12 سال پیش بگویم، یا کمی آنطرف تر، آری این بهتر است...
جنگ تمام شده و هرکس برای امرار معاش به کاری مشغول... پسرم تو شیمیایی هستی نمی توانی در تصفیه خانه کار کنی، برو بهشان بگو که جانبازی، بیا برو کارتی بگیر تا آنها جایت را عوض کنند... به خدا قسم اگر کسی به آنها چیزی بگوید از سازمان بیرون می آیم و دنبال کاری دیگر می روم... پسرم نمی خواهی زن بگیری؟ نه مادر جان زن می خواهم چی کار...
پسر برادرزاده اش را می بیند... شیرینی هایش را... احساس پدر بودن برادرش را... ازدواج میکند، خداوند ریحانه ای به او میدهد...
درست 12سال پیش خبرش را به من دادند، به علت شیمیایی بودن از ناحیه نای آسیب می بیند و به کما می رود...امیرحسین سه ماه در کماست و مادر او را ندیده، مادر خوب می داند که بسیاری از مجروحین را زخم بستر و عفونت بعد از آن از پای در می آورد...باز هم با سماجت، پرستاری فزرندش را به عهده می گیرد، 2 سال است که او در کماست... پوست استخوانی شده، تمام بدنش جمع شده به حدی که پاشنه ی پا به کشاله ی ران چسبیده...
حاج خانم بس کنید، امیدی نیست، خودتان را برای رفتنش آماده کنید... او نمی ماند... از او مراقبت نکنید، بگذارید برود... نه... امکان ندارد، فرزند من است، پاره ی تن من است، تا زمانی که جان دارم و نفس می کشم از او مراقبت می کنم...
حاج خانم، دو نفر جوان دنبال شما می گردند... دنبال من؟ بله شما... من که نمی شناسمشون اما بگویید بیایند، دو جوان وارد می شوند و...
با چشم های خودم دیدم، مژه های امیر حسین تکان خورد، رفتم اتاق بغلی، پیش روحانی اهل کاشان که او هم مجروح بود، حاج آقا امیر حسین شفا گرفته... حاج آقا امیر حسین من، بند دل من شفا گرفته....
10 سال است که زندگی امیرحسین و مادرش در آسایشگاه و به یک اتاق ختم شده است... امیرحسین به دنیا برگشته بود اما تمام توان ذهنی اش را از دست داده، همچو کودکی چیزی از این دنیا درک نمی کرد...همسرش از او جدا شده...دختر14 ساله اش را نمی شناسد... درست می شنوید زندگی یک پهلوان با تمام آرزوهای پدر و مادرش به تختی روی آسایشگاه جانبازان و به قدر یک عالم تنهایی پایان یافته شده است...
مادر برایمان دعا میکند... بچه ها از خدا می خواهم هیچ پدر و مادری را با فرزندش امتحان نکند... بچه ها برایم دعا کنید، از خدا بخواهید که مادرشو خسته نکنه، از خدا بخواهید که مادرش توکلش رو از دست نده... بچه ها از خدا بخواهید کم نیارم...
پ.ن: یک شنبه رفته بودم بیت، دیدار رهبر با دانشجویان، جای همه تان خالی...
پ.ن: دیشب هم به همت بچه ها رفته بودیم آسایشگاه جانبازان شهید بهشتی، این ماجرای یکی از اتاق هایی بود که به دیدارش رفتیم، به دیدار جانباز عزیز دیگری هم رفتیم، اگه خواستید بگید از او هم بنویسم، اگه فایده ای نمی بینید که هیچ...
التماس دعا... یازهرا س
بسم رب الشهر رمضان
سلام!
این قدری غد هستم که نخوام کسی گریه ام رو ببینه... اما نمی دونم چرا وقتی بهم گفتند، جلوی اون همه آدم اشک هام گوله گوله ریخت رو گونه هام... بین یه عالمه آدم یه قرعه کشی کردند، 2 نفر می خواستند اسم من در اومد. جالبه قبلش بهم گفتند بیا واسه قرعه کشی کمکمون کن گفتم باشه... بعد از یه مدت گفتم حالا چند نفر می خواهید؟ گفتن یه نفر! کاغذا رو گذاشتم زمین گفتم برید بابا دلتون خوشه. بمونم اینجا حرص می خورم؟! خداحافظ شما جمیعا... بعد سر نماز اومدن گفتن اسمت در اومده...شاید در نگاه اول خیلی چیز مهمی نباشه اما نمی دونم چرا این قدر خوشحال شدم، اصلا نمی دونم چرا یهو گریه ام گرفت... شاید چون مدت ها منتظرش بودم... اصلا خودم از آدمایی که یه همچین حسی نسبت به این موضوع داشته باشند بدم میاد اما خب نمی دونم سرم اومد...
هنوز معلوم نیست بتونم برم یا نه، یحتمل بابام نمی ذاره...
اما اگه رفتم و چیزی گیرم اومد میام اینجا ازش می نویسم که اصلا کجا بود و چی بود و چی شد....شایدم ازش هیچی ننویسم، دلم نمی خواد کسی به نظرش مسخره بیاد و تو دلش بگه: بچه دلش چه خوشه ها... نمی دونم واسم ارزش داره دیگه، اگه حس کنم نمی تونم اونجور که دلم می خواد ازش بنویسم اصلا چیزی نمیگم، فقط خواستم پز بدم! بعضی از دوستان می دونند لطفا لو ندند، چشمک!
فقط می دونم خیلی منتظرش بودم خیلی....
زیاد حدس نزنید! به ذهنتون نمی رسه! مکه یا زیارتگاه نیست، خدایی اینا دیگه خیلی لیاقت می خواد، اما واس خودم این اتفاق خیلی ارزش داره و خیلی مهم...
کمی نگرانم... یه وقتایی که آدم خیلی شوق چیزی رو داره و فکر می کنه قراره یه حال اساسی ازش ببره یهو یه جوری میشه... اونجور که دلش می خواد نمیشه و می خوره تو ذوقش، شاید چون زیادی ازش انتظار داره، هی دلم می خواد اینجوری نباشما اما خب دست خودم نی!
تا یکشنبه...
مسجد امیر، ریحان، روضه، چهچهه، مجالس روضه ی خانومها!
"بسم ربی"
خیلی جالبه، این شبا آدم چیزایی می بینه که بدجور دل آدم رو به درد میاره... به هرکی میگی تهرانیم میگه بابا تهران که این همه مجالس خوب داره این همه جا داره تو مراسما برید... اما نمی دونم چرا از این تهرانی که میگن محله ی ما جا مونده!
مثل هر سال دیشب راهی شدیم واسه مسجد امیر(ع)، جایی که با دنیا عوضش نمی کنم واس خودش عالمی داره... حاج آقا علوی... یه دو تا کوچه پایین تر از خونمون هم یه مسجدی هست به نام مسجد ریحان که یادم میاد وقتی اومدیم این خونه کلی خوشحال بودم که مسجد نزدیک خونمونه، اما چند باری که رفتم خوشحالیم ته کشید، به قول یکی از رفقا این روزا بری مسجد میگن حاجت داره یا ... خلاصه این مسجد ریحان ما رو هم نیست خیلی فعاله و ماشالله اهل محل مذهبی! دادندش دست عربا! یعنی تقریبا ماها میشیم چمن! واس همین دل کندیمو میریم مسجد امیر که چهل دقه باید پیاده بری...
شب که داشتیم برمیگشتیم به مامانم گفتم دلم غذا نذری می خواد... نزدیکای مسجد ریحان که رسیدیم فهمیدم که حاجت روا شدم! اما چشمتون روز بد نبینه آدمایی که ماشینای زیر پاشون چشماتو خیره می کرد همچنان با حرص 10 تا 10 تا غذا می گرفتند که از بودنت اونجا احساس شرم می کردی... آخه دلیل این حرص زدنشونو نمی فهمیدم، یه موقع هست که یکی نداره حرص می زنه یه چی ببره واس بچه اش که نیمه شعبان چیزی دیدم که فهمیدم عزت نفس اون که نداره از این مدعیای تو خالی خیلی بیشتره...اما اینا که به قول خودشون با کلاسند و دستشون به دهن خودشون که هیچ به دهن شیش خانوار دیگه می رسه دیگه چرا...؟! رفتم یه گوشه وایسادم، مامان ما هم واس خاطر دل ما یه کم برنج خالی گرفت... نذری...
یادمه بچه بودم مجالس روضه که خونه ی خانوما برگزارمیشد یه حس و حال دیگه ای داشت، خانوم جلسه ای این قدر خانم بود که آدما دلشون می خواست مثل اون خوب باشند، خودشونو شبیه اون کنند، اما مثل خیلی چیزای دیگه که الان باید فاتحه شونو بخونیم این هم به خیل کثیر همونا پیوسته... بازم میگم شاید اینا مال محله ی ماست اما ما که دیگه چشمون آب نمی خوره... مجلس تولد حضرت زهرا بود، حضرت زهرا... بابا اونی که داری واسش می خونی که ملت دست بزنند یه خصلت واضح داشت اونم ساده زیستی بود... تویی که داری ازش میگی اما خودت حلقه اٍن هزار تومنی دستته و برای هر مجلسی که میایی اٍن هزار تومن دیگه می گیریو شدی کمک خرج شوهرت! چی داری میگی این وسط... بنده هیچ کس نباش چون خداوند تو را آزاد آفریده است . امام علی
امشبی هم خواستیم بعد از چند شب یه کم این سریالها رو ببینیم که حسابی دلمون منور شد! یهو گوش های مکرمه مان به صدایی بس زیبا و دلنواز جلا یافت! ساعت ده شب صدای جوشن کبیر کوچه ی ما رو برداشته بود، منتها صدا مال یه مجلس زنانه بود، و مداح هم خانم! چهچهه می زد... لابد اشکال نداره دیگه مهم اینه که داره می گه یا علی نیومده از چشم و ابرو بگه که بابا دلتو پاک کن، اصلا مهم نیست که صدای یه زن کل کوچه رو برداره، دیگه زن و مرد نداره که. داره؟ بابا روشن فکر باش جمع کن این امل بازیا رو، تو هنوز فکرت مال عهد بوقه؟ مهم اینه که یه عده آدم دور هم جمع شدند دارند عزاداری می کنند، چه ایرادی داره حالا مجلس روضه شده باشه سالن مد... همیشه رنگاوارنگ بوده حالا هموناست اما مشکی! خانوماشم تا مجلس تموم شد بشینند به یاوه گویی و غیبت و بعد هم که مهمونا رفتند پشت سرشون حرف بزنند که فلانی لباسش فلان بود و فلانی آرایشش فلان...
پ.ن:نمی دونم این روزا خودم هم فهمیدم نوشته هام اعصاب خورد کن شده اما خب میاد دیگه اگه نگم نمی تونم!
پ.ن: راستی دیگه همه رو دوست دارم!
دعا...
یا زهرا س