سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

روز اول و دیدار...



بسم رب الشهدا

دمدمای صبح است.مامان نیست و پدر خواب است، آرام وسایلم را جمع می کنم و به پدر می گویم که من رفتم. از جا بر میخیزد و مرا بدرقه میکند و مانند همیشه تنها می گوید مراقب خودت باش. سوار آژانس می شوم. دیر نشده اما به راننده می گویم می شود سریع تر بروید؟ دلم می خواهد زودتر از این شهر بروم، احساس می کنم خسته ام خیلی خسته... صدای زنگ موبایل من را به خود می آورد. بله؟ سلام.. علیک سلام.. الهه کجایی؟ نزدیکای رسالتم... خوبه، رسیدی بچه ها رو کنار مزار شهدا جمع کن و زیارت آل یاسین رو دسته جمعی بخونید... چشم. پیاده می شوم، ساک های جلوی سردر دانشگاه من را مطمئن می کند که خواب نیستم و بالاخره.... رفتم بسیج: همه مشغولند... یکی کتاب ها را می بندد یکی تو راهی را یکی بلندگو ها یکی وسایل فرهنگی و....

به وعده ام وفا می کنم، بچه ها رو جمع می کنم پیش شهدای گمنام و مظلوم دانشگاه. شروع می کنیم... سلام علی آل یاسین... السلام علیک حین تصلی و ....قشنگ بود، دلامونو آماده کرد...بیش از پیش ما رو هوایی کرد...

دو تا اتوبوس خواهر بودیم با چند تا از آقایون که از همسران بچه ها بودند واسه کمک و دو تا امدادگر و خانمی که از قم آمده بود و مبلغ بود... راستش تا ایشونو دیدم گفتم خدا رحم کنه تا آخر سفر دو دقه نمی تونیم آروم بشینیم و کارمون در اومده، تو همین فکرا بودم که بلند شدند و با بسم الله شروع به صحبت کردند... با صحبت هاشون بارون کوتاهی از اشک رو مهمون صورت های بچه ها  کردند... از جوونی گفتند که بعد از گناه حسرتش اونو ... از پیامبر گفتند که ایشون مسیری را طی می کردند و به محلی می رسند، از شتر پیاده می شوند و مسیر طولانی را پیاده می روند از ایشون دلیل این عملشونو می پرسند، و ایشون در پاسخ می فرمایند که اینجا محلی بوده است که رزمنده ها برای جنگ آماده می شدند و.... از حضرت زهرا گفتند که دست حسنین رو می گرفتند و به محل هایی که در آن خون مسلمین زمین رو گلگون کرده بود می رفتند...

و حال ما هم راهی سفری بودیم که پیامبر و حضرت زهرا (س) بر قداست آن گواه بودند....

مسیر سفر..

ساعت حدود 10 شب است که می رسیم، سنندج است، مرکز کردستان...اتوبوس شهر را می گردد، می دانستم اهل تسنن در این شهر زیادند، در کل شهر حتی یک خانم چادری هم ندیدم... حتی نمی توانم تصور کنم که در این شهر بتوانم زندگی کنم... هر چیزی عرضه می خواد که ...از اهل تسنن خوشم نمی آید، در تمام مدتی که در سنندج بودیم این حس را داشتم بی آنکه بدانم به این منوال نخواهم ماند و... محل اسکان اردوگاه شهید بروجردی است.سفر طولانی شده و بچه ها خسته، اما نمی دانم چرا با اینکه چند شب است درست حسابی نخوابیدم چه به خاطر امتحانات و چه وسایل جمع کردن... هچ رقمه خوابم نمی برد، از طرفی انتظار می کشیدم، سنندج بودیم و قرار بود یکی از دوستان خوبم رو به همراه فرزندش ببینم، از نیمه شب گذشته است، آمدنش برایم ارزش دارد...او هم مهربانی همشهری هایش را دارد، نمی دونم تا حالا برایتان اتفاق افتاده است یا نه... بعضی ها هستند وقتی آدم می بیندشون بدجوری دل آدم رو هوایی می کنند... از خودش بیزار می شود و بهت زده ی خوبی آنها می شود، یه حدیث هست که دیدار علما... نمی دونم چرا این دوستم رو دیدم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم... دیدار با ایشون که بهشون می گم آبجی بهم این مجال رو داد که سفرم رو طوری دیگر آغاز کنم... با تفکر به همه چیز.. آدما، زندگی تو شهری که شیعه مثل طلا نایابه، بچه بزرگ کردن تو همچین شهری، اعتماد کردن، تاثیر گذاشتن رو آدما و.... آن قدر در تفکر به سر می بردم که تا ساعت 3 خوابم نبرد...اردوگاه شهید بروجردی

پایان روز اول...

یا زهرا (س)




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir