سلام ...كار براي شهدا اجرش كمتر از همجواري با شهدا نيست ..دلت رو خدا آسموني كنه و قلم ات رو براي خودش تاييد كنه ... چند خط اول يكي از مطالب وبلاگم رو براي شمامي نويسم اگه دوست داشتيد بقيه اش رو تقديم مي كنم .. در ضمن از لطفتون هم ممنونم ..من قابل اين حرفها نبوده و نيستم ..برادرتون رو خوب خوب دعا كنيد ..يا علي
يادش بخير ، شش هفت سالم بيشتر نبود ، يادم نيست مدرسه مي رفتم يا نه ، روبروي خونه بابام مي نشستن ، 16 هفده سالش بود ،بابا نداشت ، تو خونه داداشش زندگي مي کرد، خيلي دوسم داشت ، غواص بود، هر وقت از جبهه بر مي گشت برادر زاده شو که اسمش مصطفي بود و يکي دو سال از من کوچيکتر بود مي فرستاد دنبالم ...سلام مهدي ، عموم گفت بياي خونمون کارت داره ، موهامو شونه مي کردم ، خودمو حسابي خوشتيپ مي کردم و راه مي افتادم ..مي دونستم چيکارم داره ، بازهم بايد براش مي خوندم ، مداح خصوصي اش بودم ..اون دو سه روزي رو هم که مي اومد مرخصي دلش هوايي بود ..سلام عمو فريدون ...سلام عزيزم ...چقدر دلم برات تنگ شده بود...من هم همينطور....خوب بريم سر اصل مطلب..آماده اي مهدي ...بله عمو ...خوب بخون ...با صداي لرزونم شروع مي کردم : هنگامه پيکار..هنگامه پيکار... ياران خدا آمد ياران خدا آمد ........همونجور که مي خوندم نگاهش کردم : ديدم داره زير لب مي خنده ..بهم برخورد : عمو اگه بخندي نمي خونم ها ...باشه ولي چرا اينقدر بد مي خوني ها؟بيشتر بهم برخورد ، : عمو ديگه برات نمي خونم ....الان بر مي گردم خونمون ، نه ديگه قول مي دم نخندم ، شوخي باهات کردم اگه صداتو دوست نداشتم چرا مصطفي رو فرستادم دنبالت ، ها عزيزم ؟دوباره شروع کردم : هنگامه پيکار..هنگامه پيکار ياران خدا آمد ياران خدا آمد ........اينبارهم زير چشمي نگا کردم ببينم داره مي خنده يانه ؟ اما راست مي گفت ديگه نمي خنديد ......داشت گريه مي كرد ...