سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

بهترین دلیل



بسم الرب الشهدا

سلام!  الوعده وفا. من به قولم عمل کردم. امیدوارم شما هم هر 5 شنبه تشریف فرما شید. اینم داستان اول:

بهترین دلیل

از زبان مادر شهید (زمان وقوع این خاطره: حول و حوش سال 1333)

روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم درس می خواند. با این که کار هم می کرد نمره هاش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم.

من و باباش با چشم های گرد شده بهش نگاه کردیم. همچین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمی خوای بری؟

آمد چیزی بگوید بغض گلویش را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم، خاکشوری می کنم، هرکاری بگی می کنم ولی دیگه مدرسه نمی رم.

این را گفت و یکدفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، ولی هرچه آن روز بهش اصرار کردیم، چیزی نگفت.

روز بعد دیدیم جدی-جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی راضی نمی شد، پا تو یه کفش کرده بود که: یا باید بری مدرسه یا باید بگی چرا نمی خوای بری؟

آخرش عبدالحسین کوتاه آمد گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم.

گفتم ننه به من بگو.

سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت.فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردم تو اتاق دیگر. کمی ناز و نوازشش کردم. با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده!

تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم؟

اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدر سوخته رو با یه دختری دیدم داشت... .

شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلند تر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمی رم.

آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستسم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگه خبر نداشتیم.

موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما سابقه ی حتی یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که این طور شده، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.

توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آنجا به یادگیری قرآن.

منبع: کتاب خاک های نرم کوشک-سعید عاکف




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir