سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

ما و نمگ گیر شدنمون... ما مهمون نوازی خانواده های شهدایی که سنی.



بسم رب الشهدا

راستش تو این سفر بچه ها به طور مداوم گرسنه بودند، چیز درست حسابی نمی خوردیم، یا بهمون نمی دادند یا به خاطر پیچ و خم های زیاد جاده، بچه ها نمی تونستند چیزی بخورند، عطش وصف ناپذیر همیشگی رو هم بهش اضافه کنید. تو همین حال گفتن که قرار است خانه ی دو شهید برویم... همه صداشون در اومد. فاطره(یکی از رفقا یا به قول خودش سید اولاد پیغمبر) گفت غصه نخورید الان می ریم خونه ی شهید، مادر شهید یه قاچ هندوانه بهمون می ده حالتون جا می آد، همه بهش گفتند برو بابا... دلت خوشه حاجی!

رسیدیم به خانه ی شهید اول، خانه ای محقر و بسیار ساده.. پسرشان داراب مشغول صحبت شد، دردهای بسیاری داشت از کم محلی مسئولین، از طعنه های هم محلی ها، از پدر، از عمو و 18 شهیدی که ایل و تبارشان داده اند، از ادعای جالبش که سه دانگ ایران به نام آنهاست...

نوبت خانه ی شهید دوم شد، حکیم گفت اگه عجله کنید خانه ی شهید دیگری هم می رویم! هر کدوم از بچه ها رنگ چهره اش به یکی از رنگ های رنگین کمان در آمد... نیلی، آبی، سرخ، ارغوانی... رسیدیم به خانه شهید، متاسفانه اسم شهید را به یاد نمی آورم شاید مدنی فر یا ارجمندی... خانم خانه با کل بچه ها که حدود 90 نفری می شدیم سلام احوالپرسی کرد، گرمی صاحب خانه همه را مجذوب خودشان کرده بود، مرد خانه از پدرش گفت، پدرش همیشه آماده ی رزم بوده ... سمت راست پیراهنش عکس امام و در سمت چپ عکس آقا... از گرمی صاحب خونه خستگی داشت از جانمون خارج می شد که خنده ی فاطره نظرم رو جلب کرد... هندوانه... جای شما خالی، بچه ها این قدر در ان خانه احساس راحتی می کردند که هیچ کس حاضر به ترک خانه نمی شد، گفتند باید برویم... که ناگهان مرد برخواست و رفت جلوی در، گفت محال است بگذارم بروید، باید شام بمانید.. فکر کنید؟ 90 نفر آنجا بودیم هرچه داشتند جلوی ما گذاشته بودند و باز هم راضی به رفتن ما نمی شدند... واقعا مهربانی و مهمان نوازی وصف ناپذیری داشتند، یه موقع هایی هست طرف داره تعارف... اما یه ذره در حرفاشون و مهمان نوازی شون ریا نبود...بالاخره حکیم راضی شان کرد که ما برویم خانه ی شهید بعدی، دیگه خوشحال بودیم و با شوق تمام منتظر خانه ی بعدی بودیم، اصلا انگار نه انگار که از خستگی...

نزدیکای خانه ی شهید دوباره سید گفت: آب پرتغال و آجیل می خوام همه بهش گفتند: دیگه داری خودتو... تو اتوبوس حکیم گفت: این شهیدی که می رویم خانه اش: قبل از شهادتش شیعه می شود اما به خاطر تقیه و... خانواده اش خبر ندارند... بهت زده وارد خانه شدیم. مادر و فرزندانش از ما استقبال کردند، مادر خیلی با همه مان گرم گرفت، مهربان بود و خوشحال از این که به آنها سر زده ایم، پسر بزرگ خانواده دکتر بود از دانشگاه شهید بهشتی، شاید بی انصافی باشه اما با خودم گفتم خب سهمیه داشته است که در همان حین حکیم گفت دکتر از سهمیه اش استفاده نکرده است....(اگر هم استفاده کرده بود حقش بوده است...) ما خانه ی یک خانواده ی سنی بودیم، اما محال بود اگر از قبل می دانستی متوجه شوی. آنها گرم بودند و ما را مثل خودشان می دیدند، یاد سوالی افتادم که یه سال پیش یه بنده خدایی از من پرسیده بود."خانه ی یه خانم سنی بودیم و خانم خانه نان برایمان آورده بود، خودش پخته بود... اون بنده خدا پرسید: اینا سنی اند خوردن مالشان مشکلی ندارد؟؟؟!!!!" و حال من چه دارم می بینم، آنها بی توجه به این که ما شیعه هستیم، هرچه دارند می آورند و آنقدر گرم هستند که دلت نمی خواهد آنجا را ترک کنی... راستی در این خانه شهید مادر شهید ابتدا برای هر 90 نفر ما شربت پرتغال و بعد هم آجیل آورد... فکر می کنم بتونید حدس بزنید چه بلایی سر سید آوردیم... با دیدن آب پرتغال ها همه به حدی مشغول شدند که صدای هم زدن شربت ها از صدای پسر خانه که مشغول صحبت بود بالا رفت و ناگهان جمعیت منفجر شد...

باز هم می گویم آنها سنی بودند... همان ها که تا قبل از این سفر آنها را بی ارزش می پنداشتم، اما آنها خیلی بهتر از بعضی از شیعه نماها بودند...

دیگه کم کم از رو رفتیم و راضی به ترک خانه ی آن بزرگواران شدیم...

شب برای خواب گفتند باید از این کوه بالا بروید، ساک هایتان را تویوتا می آورد، شب بود، کوه بود... خستگی.. تشنگی... وقتی به بالا رسیدیم، کمی و فقط کمی از رنجی که رزمنده ها کشیده اند را درک کردیم.. آنها با کوله های سنگین و ما با فراق بال، آنها زیر تیر دشمنان و ما با آرامش، آنها با خستگی که با خستگی ما قابل مقایسه نبود و ما...، زمین پر از خار بود... آنجا حتی عقرب بود و پشه هایی که از روی لباس نیش می زدند...

 صبح در محل اسکان شب دوم

جالب است، صبح که می خواستیم برگردیم ما را از یه جاده ی صاف آوردند... گفتند می خواستیم تنها کمی مزه ی آن دوران را بچشید...                                                  

یا زهرا (س)




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir