سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

شهید عشق است . شیعه یا سنی نمی شناسد....



بسم رب الشهدا

مسیر...

مرز باشماق و پنج مین

یه دشت وسیع بود، دور تا دورش کوه بود و گوشه ای هم کامیون های بار که فکر می کنم بارشون سوخت و نفت بود...

باشماق و کامیون هایش...

 حکیم شروع به صحبت کرد: پشت این کوه ها پنج مین است، ضد انقلاب ها اهالی این روستا رو تهدید می کنند... آنها هم تسلیم می شوند وقتی حاج احمد به روستا میاد و روستا رو از شر کومله ها و... خالی می کند روحانی شهر را می آورد و به او می گوید لباسهایت را در بیاور، یک سیلی به او می زند و با خشم می گوید: چطور می خواهی جواب خدا را بدهی؟... و به آنها می آموزد که وظیفه ی آنها چیز دیگری بوده است نه... از رزمنده هایی گفت که اینجا پس از مجروحیت و شهادت همراه با بار قاطر به عقب بر می گرداندند تا ضد انقلاب ها متوجه نشوند... از عملیات های پی در پی و تشنگی و گرمای طاقت فرسای این منطقه...

مریوان

دریاچه ی مریوان منظره اش فوق العاده زیبا و دل انگیز است. بچه ها گفتند بعد ناهار مهمون داریم اما برای سورپرایز! نگفتن چه کسی قراره بیاد. با مهر های قاچاقی مون نماز رو  خوندیم.

مهرهای ....

  تو محوطه مشغول ناهار شدیم که سرم آویزان به درخت توجهم را به خودش جلب کرد... یکی از رفقا حالش بد شده بود... با خودم گفتم ایراد نداره، سفر، سفر عشقه دیگه اینا معنی نداره... منتها بنده خدا تا آخر سفر یه هفت هشت تایی از این شیرینی های سفر رو نوش جان کرد!

زریوار

و اما مهمان ما

من دختر شهید بارنامه، از همرزم های حاج احمد و از موسسین پیشمرگان کرد مسلمان.... هستم. کومله ها و ضد انقلاب ها پدرم را در سال 83 از پشت به رگبار بستند و او را در حالی که در مزرعه کار می کرد به شهادت رساندند... بچه ها از او می پرسند مگر پدرت هم اکنون هم فعالیتی داشته؟ و دختر در پاسخ می گوید.. او سعی در بازگرداندن و به راه آوردن اعضای آنها داشت و در خیلی از موارد هم موفق شده بود... بغض زمان جنگ و کینه ی حال... زبان شیرین کردی دختر همگی را جذب کرد... و او باز هم از پدرش گفت اما صدایش می لرزید و با لحنی سرشار از غم بی پدری... بعد از صحبت هایش یکی از رفقا رفت سراغش... انگار به دنبال جوابی برای سوالش می گشت... از دخترک پرسید: ببخشید یه سوالی داشتم، برای شما سخت نیست؟ بارنامه گفت: چه چیزی؟ این که شما شیعه هستید و در مقابل این همه سنی زندگی می کنید... چه جوری می توانید تحمل....؟ که ناگاه بارنامه گفت: من سنی هستم.... بچه ها باز هم پوشش دادند. اما به راستی شهید بارنامه، هم رزم حاج احمد... کسی که فداکاری هایش زبان زد خاص و عام بود سنی بود و او هم مانند همه شهدای شیعه، دلاور و شیر مردی برای ما هست و خواهد بود... ما همه مسلمانیم...

زریوار

از زریوار خارج شدیم و به سمت شهر مریوان حرکت کردیم....

زریوار

پ.ن: امیدوارم حق مطلب ادا شده باشه... و مطالب به درستی بیان شده باشه...

پ.ن: برام دعا کنید... این روزا فقط محتاج دعای شما هستم...

پ.ن: الهی رضا برضاک... صبرا علی طاعتک...

یا زهرا (س) 




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir