سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

ترس



ساعت دو نصفه شبه وتمام بدنم هنوز داره می لرزه

از حماقتی که کردم، خیر سرم ...

چقدر آدمها نامرد شدند

چه قدر راحت می گه خانوم ماشین رزروتون رو دادیم رفت! اونم ساعت 1.30 شب!

از هیئت اومدم، و اینجمله رو اون وقت شب شنیدم...

شانس آوردم یهو دوستم و دیدم، با پدرش با موتور! در به در دنبال آژانس... آخر همونجور منو رسوند...

چقدر حالم بد شد...

از نامردیه به ظاهر مردان و از حماقت خودم و خجالتم پیش رفیقم و ...

ساعت 2:15 و من هنوز نمی تونم بخوابم...

از ترس مرگ رو جلوی چشمام دیدم امشب...

مردم و زنده شدم...

پ.ن: اینجا نوشتم شاید یه کم آروم شم که افاقه نکرد...

خدای من...




Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir