در حيرتم ز چرخ که آن مرد شير گير
با دست روبهان دغل شد چرا اسير
آن شاهباز عزٌ و شرف از چه از سرير
با هاي و هوي لاشخوران آمدي به زير
اين آتشي که در دل اين مُلک شعله زد
با نيروي جوان بُد و با فکر بکر پير
با عزم همچو آهن آن مرد سال بود
با جوي هاي خون شهيدان سي تير
با مشت رنجبر بُد و فرياد کارگر
با ناله هاي مردم زحمتکش و فقير
با خشم ملتي که به چنگال دشمنان
بودند با زبوني يک قرن و نيم اسير
با آن که خفته است به يک خانه از حلب
با آن که ساخته است يکي لانه از حصير
با مردمي که آمده از زندگي به تنگ