سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

حبی.....



 

hobby

دیدن حبی

یعنی خوشحالی های کودکانه آن هنگام که پدر از در وارد می شد و یکی به دست داشت...

خوردن حبی

یعنی

یادش به خیر کودکی و خوشحالی هایش

یادش به خیر نوجوانی

و یادش به خیر کنکور

چه زود گذشت

باز یادم آمد ناباوریم را از سن بیست...

...

پ.ن: امروز بابام بعد از مدت ها حبی خریده بود و به خانه آمد...




کربلا 4- نجف- مسجد سهله



شام را در هتل خوردیم و دسته جمعی رهسپار حرم امیر المومنین... نوشتنش سنگین است، اینکه چطور رفته ام انجا و هیچ نفهمیده ام نمی دانم... بعد از سه بار تفتیش بالاخره وارد حرم می شویم... قدم بر میدارم و ناگاه به خود می آیم کجا ایستاده ام... حرم علی ابی ابیطالب... همان که روزی لا فتی الا علیه ملائک آسمان ها را پر کرده بود و شاید روزی نبود و هنوز هم در آسمانها فضا همانست و چشم و گوش ما ...همان که همیشه از دستان بسته اش و آه دلش و همسرش گفته بودیم... همانکه همیشه ... و باران اشک...

در صحن حرم که در کل با خود حرم به اندازه ی صحن جامع رضوی است و یا کمی بزرگتر، زیارت امین الله می خوانیم... خدای من کجا هستم...

حرم خلوت است و تا ضریح کمتر از آدمی فاصله است جسم مرا، اما دلم را هنوز فرسنگ ها فرسنگ فاصله است با چنین جایی و حرمی... آه که چقدر سنگین بود... می توانی بی هیچ مزاحمی تا هر آن لحظه که خواهی ضریح را در آغوش بگیری... نجف را نماز جماعتی نیست... در شهر علی... این تازه شروع غربت است که حس می کنی و هنوز مانده تا مغز استخوان هایت هم بسوزد اندر غربت علی و ... درد نیست و از درد هم گذشته... به خواست مدیر کاروان نباید شب را بمانیم و باید برگردیم به هتل... می خوابییم و خواب می مانیم و این است ادامه ای بر خوابهای پر غفلتم...همچو تمامی شبهای عمرم...اینقدر عادت شده است برای من که در چنان جایی هم این عادت سخیف قبرستان نشینان عادت هم از ان امان و رهایی ندارند... گرچه ایمان دارم که خواب بهانه است چرا که اگر دل را سودای رفتنی بود، عقل را پیامی بود برای بیداری...شنبه و یکشنبه تمام شده است، صبح دوشنبه را حرم رفتیم و عصر با تغییر ناگهانی برنامه که آن هم زاینده ی تقارن ناخواسته ی دیگری بود که به وقتش خواهم گفت رهسپار مسجد سهله شدیم... مسجدی که خانه ی گل نرگس است...و شیخ قمی در کلیدهای بهشتش نوشته است که مولایمان در آنجا همواره حضور دارد...جمله تکانم می دهد... خانه ی امام زمان است و او نیز می داند که مهمان حبیب خداست و مهمان بی میزبان نمی شود... میزبان را وظایفیست و اقلش دیدار مهمان و پذیرایی هرچند کوچک و لااقل به لبخندی... اما چنین میزبانی و همچو منی مهمانش را لبخندی می تواند به لبان مبارکش آید...

آه که چقدر سخت بود ... سخت ترین مهمانی که به عمرم خواهم دید... همچو منزلی می ماند که صاحبش از دیدارت خرسند نیست... چرا که هفته ای لااقل دو بار اشک را بر چشمانش جاری نموده ای... چنین مهمانی را چه خرسندی ای باشد از آن میزبان؟؟؟ به سختی وارد می شوم، بی امید به چشم سر برای دیدار و بی امید تر بر چشمان دل...

در هر مقام دو رکعت نمازی بود و دعایی و درست مابین نماز مغرب و عشا دو رکعت نماز خاص داشت که ما هم با تغییر برنامه به این تقارن رسیدیم... حاج آقا ادیب ار فلسفه ی نماز دو رکعتی گفت که در معراج رسول الله به وجود آمده بود و در پایان نطقش حاج اقا افضلی گفت: امروز سالروز معراج است... هیچ نبود برای گفتن جز متحیر گشتن ز تقارن های ... لحظه به لحظه حضور سخت تر می شد و سنگین تر...

به مقام صاحب الزمان رسیدیم و بعد از نماز و دعا وتوسل دل با تمام دل بودنش و مانند همیشه جسور بودنش به شکوه آمده بود که  صاحب خانه را نیست چرا خبر؟ وقت وداع شد از برای ان جا... حال که فکر می کنم جزء سخت ترین دل کندن ها بود مرا، با چشمانی منتظرتر از قبل و خیره به گنبد سبزش، با دلی جامانده و شاید آمده و با دل تر از قبل!

این بار صبح بیدار می شویم از برای نماز لیل و صباح فی الحرم...




کربلا3-مهران



نماز صبح را به مدد دیر حرکت کردن از ترمینال غرب در امامزاده صالح خواندیم که آن تقارنی دیگر بود زین ره این سفر! حوالی چه ساعتی بود که پا در زمین مهرانی که همچو مناطق غرب برای من بود گذاشتیم را نمی دانم! اما همین مرا و شما را بس که مهران هم جنوب بود و هم غرب... شاید قبل ها نیز گفته بودم که غرب برای من چیز دیگریست و به جنوب نمی رسد و این که مهران هر دوی این بود چه جایی بود...!رفتیم محل اسکان... (اینجا نوشتن را گذاشتم کنار و خوابم برد)

(بار دیگر که شروع کردم به نوشتن:)

حال که می نویسم سه شنبه روزی از سفر ماست، تنها، ساک بسته در اتاق هتل،جسم آماده ی رفتن است و لیک دل را سوزی است جانسوز... برگردیم به مهران و از آنجا بگویم برایتان، از پیرزنی ببخشید شیر زنی که به ما و سفره ی صبحانه اش با کلمات صادقانه اش جان دیگری بخشید، از خوابی که دیده بود و بغضی که به صدام و همچو صدامهایی داشت، از حال و اشک های خواهر شهیدی که در مهران پرواز کرده بود و همسفر ما بود و از هزاران از دیگر که در کلمات نمی گنجید...

(دوستان آمدند و بر هم زدند تنهایی مرا، یا ما را، یا تو را... چه روزیست پر ز ابهام، سخت شده است درکی درستی از حالم! همچو تست های ادبیات ان هم از نوع قرابت معنایی! بگذریم، برگردیم به مهران)

 از خواب پیرزن گفتم! می گفت امثر فامیلامون تو همین مهران شهید شدند، همیشه دوست داشتم چشمهای صدام رو در بیارم، یه شب تو خواب دیدمش، بهش گفتم که می خوام چشماهتو در بیارم، گفت چرا و گفتم و گفت این تقصیر من نیست و خدا می خواهد و خواست خداست! برایش تاکسی گرفتم و گفتم به کجا گفت تهران... روز بعد که از خواب بیدار شدم، رادیو گفت که تهران را بمباران کردند...

مهران را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به مرز... چه لحظاتی بود و چه ثوانی ای که سپری می شدند و دل را ...

بعد از بازرسی در مرز و زیارت آمریکایی جماعت و سگ هاشان و کودکی که با سگ می پرید و موجب شگفتی همه  شده بود بالاخره رسیدیم... به نجف...




شرمنده!



سلام دوستان

از لطفتون و پیاماتون ممنونم، واقعا من بد قول نیستم، دانشگاه و کلاساش و هفته ی اولی کوییزاش! و چند ماجرای به نسبت ذهن مشغول کن دیگه نمی ذاره من به اینجا برسم! فردا کوییز دارم، اگه امشب رسیدم از کرب و بلا می نوسم اگه نه قول مردونه! می دم  انشالله فردا بنویسم...

التماس دعا

یا زهرا س




مادرانه



سلام

خوبید؟ من خوب نیستم! بد هم نیستم! عادیم! اونم شاید... خیلی دلم هوای کربلا کرده خیلی، انشالله پست بعدی که می نویسم از کربلا باشه. خانم مادرانه که لینک زیر مربوط به یکی از پستهای وبلاگشونه و باهاشون یه سفر جنوب بودم و دلمم الان براشون تنگ شده می باشند!  از این پست وبلاگشون بدم نیومد... تا حدی حرف دلم من هم بود! خوب بود شما هم بخونید!

http://madarestan.blogspot.com/2009/09/blog-post.html

پ.ن: شرمنده می فرمایید اگر برداشتی نکنید :)




زیر باران



  زیر باران باید رفت...
بی چتر اما!
  خیس ِ باران باید شد...
قطره ها
پر از حرفهای ناگفته هستند...




کربلا- در راه + هتل



بالاخره همان شنبه راهی شدیم...

مدیر کاروان، مردی است از همان نوعهایی که دوستشان می دارم، اهل دل و عقلانی، با صفا و خوش خلق، مهربان و متواضع... با آنکه او را درختی بود پر ثمر، افتادگی ای داشت ز خود مثال زدنی... با نگاهش مرا یاد دختری می اندازد که در ترمینال او را وداع گفت مثل دیگر دخترانی که پدر را وداع گفتند، ولی برگشتند و خود پدر را دیدند نه سری و نه تشتی و نه... سر حال به دیدار پدرانشان شتافتند، بی آنکه خونی از آنها ریخته شود، بی آنکه گوشی و گوشواره ای ... و بی آنکه...
بگذریم! ما را به این حرف ها نیامده است! خودشان در کربلا گفتند زبان به دهان بگیر و هیچ نگو... به کربلا رسیدیم می گویم برایتان...
تلق تولوق های اتوبوس نمی گذارد که بنویسم... نوشتن را رها می کنم و چشم ها را بر هم می نهم، تا شاید آرام گیرد دلی که کنده شده است و افسارش نه دست من است و نه دست او...
........................................................................................................
دوباره فرصتی شده است از برای نوشتن، و اینک می نویسم از آنچه گذشت پیش از انکه بگویم کجاها تا هم اکنون بودم و هستم و خواهم بود، این آخری را البته شایدی است بس عظیم! و گفتن انشالله هم خوب است گویا!
بعد از هیجان زیاد و خداحافظی های چند باره و بوسه بر اشکهای مادر بالاخره راهی شدیم... به سوی منزلگه دوست، وادی عشق، زان جا که هیچ نمی دانم از چرایی اش و چگونگی اش...ساعت ها می گذرند ومی گذرند، لحظه ای به تفکر و لحظه ای به بازی با ریحانه سادات، لحظه ای به غم و لحظه ای به شادی، لحظه ای به بهت و حیرت و لحظه ای دگر به بصیرت و می رویم و می رویم... نماز و شام را در رستورانی بین راهی می خوانیم و می خوریم یا شاید می خوریم و می خوریم و این را برای همچو منی زیاد هم هست و قانع کننده! عکس تقارن های سفر این را تناقض است همان پارادوکسی که از ان قدیم الایام در یاران ناب صحبت شد ز من از برای شما... در این سفر مناسبات می گویم و تقارن های عجیب و از پارادوکس کم خواهم گفت...
مدیر کاروان بعد از 19 بار ذکر بسم الله گفتن، می گوید از اولین تقارن و آنکه امروز شنبه روز سفر است و بی صدقه هم سفرتان بی خطر است، این را راست گفت به عینه دیدم... گفت امروز روز تولد امام حسن پسر لا فتی الا علیست و فردا یکشنبه که روز زیارتی علی شیر خداست، در نجف هستیم... گیج شده ایم، بی خبر از آنکه این تازه شروع تقارن هاست و ...
شب سختی طی می شود، بی خوابی  گرما و عطش، صدای گریه های ریحانه و بی تابی اش باز مرا در خود می شکند به یاد مادری... رباب نام که او را طفلی بود 6 ماهه و سینه ای که شیر از برایش نبود...
سعی می کنم بخوابم...

پ.ن: http://mola133.persiangig.com/audio/monajat.mp3  اینو گوش کنید... دارم می میرم...




کربلا -شروع1



سلام

این ها نوشته هاییست که همانجا در سفر نوشتم البت کمی با دخل و تصرف:

بسم رب الحسین

مرز را رد کرده ایم و وارد اتوبوس عراقی شده ایم، با عبور از مرز شده ام فوران احساسات... انگار نسیمی می وزد ز هر آن کجا که تصور تواند رفت... کربلا، نجف، کاظمین و...نمی توانم ننویسم و علی رغم تلق و تولوق های وحشتناک اتوبوس و خستگی مضاعف شروع می کنم به نوشتن از آنچه تا قبل از این گذشت...تا شاید ملالی باشد بعدها بر نوشتن انچه فردایش می شمردم...

و با دلی پر اضطراب ساک ها را بستم، سعی کردم دل را نیز در آن جای بدهم و بکنم و با خود ببرم... چشم ها خسته اند از بی خوابی های متوالی و انتظار کور کننده و به دنبال پیرهن یوسف ز شفایی و لااقل تسکینی و هنوز بی خبری از انچه در راه است، دیگر توان نیست و معلوم نیست حرکت شنبه است و یا یک شنبه... با هزار امید در صراطی که به نظر باید به سوی ترمینال راهی می شویم. من و مادر... سکوت است در راه، که ناگاه بروز حادثه مرا به خود وا میدارد...بی آنکه بخواهم بر زبانم جاری می شود... تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده... آری اجل مهلت بده که بیش از این مرا صبر دوری نیست و چه خوش بود درک این مصرع بعد از عمری زمزمه اش...در آن حادثه تنها دستان مادر را محکم فشردم و بلند فغان یا ابوالفضل سر دادم... آنچه از خود ندیده بودم و چرا حال ابوالفضل نمی دانم...رنگم پریده بود و بی اختیار اشک بر گونه هایم جاری می شد و دیگر هیچ نمی شنیدم نه صدای مادر و نه صدای راننده و عذرخواهی های متوالی اش...فقط دلم می خواست زودتر زمان بگذرد...

نمی دانم، شاید دلم روانه شده بود به سوی خیمه های در آتش شعله ور و ناله های عمو عباس و یا ابولفضل طفلانی همچون ریحانه سادات که این چنین قلبم را آزرد و باز سکوت...

از ریحانه سادات گفتم کودکی که با تمام کودکی اش و چشمان پر از شوقش و خوشحالش و مدام بابا بابا گفتنش با دل بازی می کرد و همسفر کوچولوی کربلایی ما بود...

رسیدیم ترمینال...

پ.ن: سعی می کنم هر روز بنویسم، یا شاید روزی چند بار، باور کنید تا همین جا نوشتن هم برایم خیلی سخت بود... حق بدهید، هنوز مانده تا دوباره به حال و احوال اینجا عادت کنیم و باز همان شویم که بودیم مثل قبل به درد نخور و ...

یا زهرا و یا حسین...




برگشت



سلام

اومدم

می نویسم به زودی از آنچه گذشت

از انچه درآنجا نوشتم و...

یا زهرا س




1



 

 

1

پ.ن: خدا کنه که همین امروز حرکت باشه که دیگه ملالی نمونده! و این یک برای دو روز یک نمونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!! صفر شه دیگه




<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir