سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

خوشحال



سلام سلام سلام

خوبید؟ قبول باشه نماز روزه هاتون از نوع درست درمونش! شما درست درمون بگیرید منم دعا کنید. امروز خوشحالم! چراشو هم نمی دونم، شاید به خاطر اینکه صبح آیین نامه قبول شدم با یک دانه غلط ناقابل و به خاظر شناسنامه ازم شهر نگرفتن! شاید به خاطر اینکه اگه یکی از استادا نمره ام رو خوب بده معدلم دو نمره میاد بالا! گرچه از این استادای قریب به اتفاق بیخود علم و صنعت نبایداز این انتظارها داشت که نومیدی در پس انتظار نصیبت خواهد شد! (خدایی یکی رو ترکوندیم آخرم داده... نذارید بگم!)شاید به خاطر اینکه کم کم داره تاریخ 14 ام نزدیک میشه! اگر جا نمانم... شاید هم به خاطر صدایت... شاید...این شاید آخری محتمل تر است گویا! اما همه ی شاید هایی که آوردم امایی داشت کاش این شاید اما و لیکن و ولی نداشت... بگذریم

تصمیم بگرفتیم که در این خانه ی قلبم ! (یاران ناب را می گویم!) آرام و مختصرتر از آنچه در دل و ذهنمان می گذرد بنویسیم و تراوشات دلیمان را کمی مستور نماییم. :) به دلایلی! و این تصمیم لایتغیر است! همچو دیکتاتوری! الله اکبر بگید شبا پشت بام هم فایده نداره!

دیگه اینکه همینا دیگه!

دعا هم چیز خوبیه

اینجا هم قشنگه: http://hejab.persianblog.ir/post/625/

یا زهرا س

 

 




غل و زنجیر



و خواستم باور کنم

در غل و زنجیر بودنش را

...

امتحانش کردم

 ایمان پیدا کردم

به این نیز

همچون گذشته

همچون دیگر گفته هایت

همچون دیگر نوشته هایت

همچون دیگر باور نکرده هایم!

و شرم باد مرا باز از این گستاخیم بر تو

...




تضمین



وقتی می دانی هیچ تضمینی بر دلم و ثبات حال و هوایش نیست...

وقتی می دانی نپرس

وقتی می دانی نخواه

وقتی می دانی توقع را کوتاه کن

وقتی می دانی

هیچ نگوی

هیچ

باز می گویم

وقتی می دانی...

دانستنت هیچ توفیقی مرا نمی کند

هیچ از دردم نمی کاهد

هیچ از هجرت کم نمی کند

زین سبب

هیچ نگوی

هیچ

 




شور



همیشه همین جوری بوده

یه قانون بی خود و مسخره

و اون اینکه

هر چیزی رو که زیادی براش شور و هیجان داشته باشی

کانه ضد حال، حالت رو می گیره...

و اصن مثل اون چیزی که فکرش رو می کردی نمی شه

می ترسم و شاید استرس

اخه این روزها دلم عجیب

 در شور و حال حرمش است...




ترس



ساعت دو نصفه شبه وتمام بدنم هنوز داره می لرزه

از حماقتی که کردم، خیر سرم ...

چقدر آدمها نامرد شدند

چه قدر راحت می گه خانوم ماشین رزروتون رو دادیم رفت! اونم ساعت 1.30 شب!

از هیئت اومدم، و اینجمله رو اون وقت شب شنیدم...

شانس آوردم یهو دوستم و دیدم، با پدرش با موتور! در به در دنبال آژانس... آخر همونجور منو رسوند...

چقدر حالم بد شد...

از نامردیه به ظاهر مردان و از حماقت خودم و خجالتم پیش رفیقم و ...

ساعت 2:15 و من هنوز نمی تونم بخوابم...

از ترس مرگ رو جلوی چشمام دیدم امشب...

مردم و زنده شدم...

پ.ن: اینجا نوشتم شاید یه کم آروم شم که افاقه نکرد...

خدای من...




خسته



مطلبی رو چند بار خواستم بنویسم و اما بیخیالش شدم...

فقط یک کلام...

دلم تنگ است و می خواهد سر روی شونه هایی بگذارد و بگرید فقط بگرید...

نمی دانم تا کی این بغض خواهد ماند و چه زمانی با شکستنش مرا رسوا می کند...

اما می دانم و بدان

که چیزی از کم آوردن و بریدنم نمانده است

این را هم می دانم و بدان، دیر بیایی هیچ تضمینی ندارم نه برای خود و نه برای تو

گاهی دعا می کنمو

 این دعا هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل جان می گیرد...

و آن این است

زودتر کسی دیگر وارد زندگیم شود و بعد

 در قلبم

 درست در جایگاه تو سکنی گزیند و جایت را بگیرد

شاید اینگونه از این دل تنگی های بی موقع خلاص شوم...

شاید...

دارم می برم

...

بدان!

گر وصالمان دیرتر از این شود هم من از دست می روم هم...




پارک دوبل



برای پارک دوبل باید به خیلی چیزا حواست باشد

آرام، آرام بروی

در شیشه ی عقب ته خظ را که دیدی

فرمون را بچرخانی

و زاویه ات به خیابان که درست شد

برعکس بچرخانی

آرامه آرام

مهارت می خواهدصاف ایستادن

خیلی هم مهارت می خواد

حتی اگه یک پارک تمیز هم داشته باشی

اما درست در محل توقف ممنوع باشی

و جایی که نباید...

مردودی

تو خود بگو

من که به زعم خود درست رفته ام

هر آنچه گفتی کردم

مرحله به مرحله

آرام آرام

لیک مرا چه شده است؟

مگر این روز ها

کجا پارک کرده ام دلم را...؟!

در کدامین ممنوعه...؟!




نیمه ی پنهان ماه



نیمه ی پنهان ماه رو خیلی از ماها کتاباش رو خوندیم و باهاشون صفا کردیم. شبکه دو برنامه ی نیمه ی پنهان ماه رو میده، مصاحبه با همسران شهدا... مجریش ار رفقاست و خیلی قبولش دارم... برنامه ی قشنگیه... انصافا قشنگ...

امشب همسر شهید شمشادیان بود... خیلی حالم بد شد، سخت است همزمان تو فاصله ای بسیار کوتاه هم همسر شهید بشی، هم خواهر شهید و هم فرزند شهید... از دست دادن سه مرد عزیز زندیگت... در خیال نمی گنجد چه رسد به واقعیت...

چه قدر تعطیلات سیر می کنم!




منتظر



این روزها همه مان منتظریم

از نوع واقعیش

مرام انتظار و ویژگی های انتظار را خوب می شناسیم و با تمام وجود بدان عمل می کنیم

لحظه به لحظه نیز عطش و انتظارمان افزون می شود

بی قراره بی قرار

لیک

منتظر افطار!

کاش قدری از این عطش را برای او داشتیم...

کاش...




افطار



حدودا پارسال اوایل مهر بود! مسئولیت دفتر بود و حسابی گیج می زدم! بچه ها مسجد دانشگاه معتکف بودند، رفتم بسیج دیدم یه سری اسم دارند می نویسن. گفتم چه کار می کنید! گفتن بیا کمک داریم قرعه کشی می کنیم، گفتم برای چی؟ گفتند دیدار رهبر با تشکل های دانشجویی و بعد هم افطار بیت...گفتم چه جالب من تا حالا نرفتم بیت! یه عالمه اسم نوشته بودن.بعد گفتم حالا چند نفر می خواهید؟ گفتن یه نفر! گفتم برید بابا! من رفتم! زدم و از بسیج اومدم بیرون! سر نماز اومد و گفت: انشالله باید بری بیت... دهنمان وا ماند!

اون موقع هنوز داستان سیستان را نخوانده بودیم و 24 آذری نشده بود که رهبر تشریف بیارن دانشگامون که دل را از کف بدهیم...

بعدا ظرفیت زیاد تر شد و چند نفر دیگه هم همراهیمان کردند... یادش به خیر! خیلی حال داد! چیش حال داد نمی دونم اما خب خیلی حال داد دیگه! افطارم به ما نرسید!

سادگیه بیت و نزدیکی آقا بهم و صحبت بی غل و قش دانشجو ها و لبخند روی لب بچه ها...

بماند که عین این سه نقطه ها همش داشتم با این چیزی که زیرمون بود و جای فرش بود بازی می کردم که سر در بیارم چیه و خیلی از سخنرانی ها نفهمیدم! نمی دونم حصیر بود، چی بود ولی بیت رهبری و همچین چیزی جالب بود برام! خیلی جالب بود...

حالا امسال دو تا از رفقا دارن میرن، یکیشون پارسال خیلی غصه خورد و موقع رفتن ما هرچی ... بود نثار ما نمود... حالا خودش داره میره

این دلسپرده ی هفتاد نقطه هم داره میره!

خدا همه رو هدایت کنه

حسودیم شد خب...

:(




<      1   2   3   4      >

Copyright © 2007, Design By HarimeYas.ir